شهدا٠۱۲٠
#عشق_یعنی_اشنایی_باخدا #پارت دوم تا ریخت وقیافش را دیدم از ترس خشکم زد،سر و پایش کثیف و خاکی بود
سوم هردوطرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد,شانسی ک اوردیم این بود وسط جاده زمین خورده بود. آن شب هم که بعد از کلی تاخیر به خانه امد همین وضعیت را داشت ,لباس های پاره,دست و پای خونی , این تصادف کردن ها صدایم را حسابی دراورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را میداند,مواظب نیست. از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن:«مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمیکنی؟ این موتورو باید بندازم اشغالی...» از بس از این تصادف ها دیده بودم چشمم ترسیده بود ,به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی میخاست من را ارام کند و برایم اب قند درست کند. حمید لباس های خونی و پاره پوره را عوض کرد و تا شب خوابید ولی شب کمردردعجیبی گرفت,چشم روی چشم نمیزاشت,تا صبح حمید رو پاشویه کردم دستمال خیس روی پیشانیش گذاشتم و بالای سرش قران میخواندم. وقتی دید تا صبح بالای سرش بودم گفت:«مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که با چشم خودم دارم میبینم اگه یه روز مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانومم» صبح زود حاضر شدیم رفتیم بیمارستان بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسک پیدا کرده،دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت، باید رعایت میکرد تا بهترشود. یک روز که برای استراحت در خونه مانده بود همه فهمیده بودند از در و دیوار خانه مهمان می امد. یه لحظه خانه خالی نمیشد.دوست فامیل همسایه و ... ادامه دارد... 🦋🦋🦋 •┈••✾•🕊♥️🕊•✾••┈• @shohada0120 •┈••✾•🕊♥️🕊•✾••┈•