🌷 🌹 .... 🌷....جلو رفتیم. با فرو نشستن گرد و خاک انفجار، پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون می‌زد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. حمید برانکارد را از آمبولانس بیرون کشید، نمی‌ توانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید هم کمک می‌کردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه.... 🌷....در همان لحظه خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم. خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت و گرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. حمید دستش را به‌ جای من روی محل خونریزی گذاشت. پریدم پشت فرمان و به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردم. حمید و خواهر امدادگر کنار مجروح بودند. 🌷تمام وزنم را روی پای راستم انداختم و پای راستم را روی پدال گاز فشار دادم. دستم یک بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحی می‌ دانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینه جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را می‌ دیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد و از دست نرود. فاصله در بیمارستان طالقانی تا اورژانس دویست متر بیشتر نبود. به سرعت وارد بیمارستان شدم و روبروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. 🌷درِ اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «اشهد ان محمد رسول‌الله و ...» خشکم زد. یعنی چه؟!خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنین، تموم کرده.» در کمترین زمان مجروح را به بیمارستان رساندم. باور نمی‌ کردم شهید شده باشد.... راوى: على عِچرِش امدادگر و راننده آمبولانس در دوران دفاع مقدس 📚 كتاب "امدادگر كجايى؟" 🌹 🆔 @shohada_tmersad313