🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_هشتاد_چهار.....
رادوین تخت را دور زد و با حرص آمیخته به عصبانیت ،
ماسکم را دوباره روی دهانم کشید و با خشم توی صورتم
گفت:
_ارغوان خفه شو تا خودم خفه ات نکردم.
چیزی نگفتم تا خشم رادوین کم شود که دکتر شایسته وارد
اتاق شد و با نگاهی به وضع من و مانیتور بالای سرم و
صحبت با دکتر خوشنام گفت :
_جناب پدر ، لطفا تشریف بیارید برگه ی اتاق عمل رو
امضا کنید.
فقط یک کلمه گفتم :
_نه...
که یک طرف صورتم سوخت. رادوین محکم فریاد زد:
_خفه...
لال شدم اما با بغض. نگاه دکتر خوشنام و شایسته روی
صورتم بود که رادوین همراه دکتر شایسته از اتاق بیرون
رفت و دکتر خوشنام برای دلداری دادنم گفت:
_عزیزم چرا امتناع میکنی ؟ ... شوهرت خیلی نگرانته ...
ضربان قلبتم خیلی نامنظمه ، بیشتر بخاطر سلامتی خودت
نگرانیم عزیزم وگرنه چیزی تا زایمانت نمونده.
_کمکم کنید... میتونم.
_با اینهمه نگرانی شوهر شما ، من یکی میترسم اصرار
کنم... ما دنبال دردسر نمیگردیم عزیزم... اینجوری بهتره
برات.
دکتر از اتاق بیرون رفت و کمی بعد رادوین وارد اتاق شد و
با جدیت همراه اخمش گفت:
_دختره ی زبون نفهم... فقط امشب داری با لجبازیات دِقم
میدیا .
دلخور از او سرم را برگردانده بودم سمت در و او دقیقا پشت
سرم ایستاده بود. درد هنوز پی در پی میامد و میرفت که
رادوین سر خم کرد توی صورتم :
_ارغوان... قهر کنی ، سرمو میکوبم به همین دیوار ها!
و دو پرستار در بین همان تهدید رادوین وارد اتاق شدند.
_خب عزیزم ، یه کمک برسون حاضرت کنیم واسه اتاق
عمل.
رادوین هم کمک کرد و با کمک دو پرستار ، گان اتاق
عمل تنم شد و روی ولیچر نشستم و رادوین در حالیکه
دسته های ولیچرم را هل میداد به جلو ، همراهمان آمد. در
بین دردهایی که حالا میدانستم به زودی به پایان میرسد تا
اتاق عمل رفتم و درست پشت در اتاق عمل ، رادوین از
بالای سرم ، خم شد و بوسه ای روی سرم زد و باز هم با
حرص گفت:
_حالا برگردی حالتو جا میارم تا اینقدر زبون نفهم نباشی.
سکوت کردم و دو پرستار با دیدن رادوینی که جلوی
چرخهای بزرگ ویلچر روی پنجه های پایش نشست ، به
خنده افتادن.
اصال نمیخواستم حتی نگاهش کنم. من خیلی صبورتر از
اینها بودم و حالا فقط بخاطر یه ضربه سیلی آرامَش ، اینقدر
دلم شکسته بود ؟!!!
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>