🪴 🍀 🌿﷽🌿 وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَكِ أَوْلِيَاءُ ، وَ مُصَدِّقُونَ وَ صَابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ وَ أَتَانَا بِهِ وَصِيُّهُ اى فاطمه! به قلب ما نگاه كن، ببين كه چگونه عشق تو در اين دل ها شعله مى كشد، خودت مى دانى كه ما چقدر تو را دوست داريم، اين باور ماست: "عشق تو، سرمايه ماست". چرا ما تو را اين قدر دوست داريم؟ جوانى اين سؤال را از من پرسيد، او به من رو كرد و گفت: "چرا شما اين قدر فاطمه(س) را دوست داريد". ماجرا چه بود؟ آن جوان چه كسى بود؟ بهار سال 1391 هجرى شمسى بود. من در مدينه بودم، با گروهى از دوستانم به قبرستان بقيع رفته بوديم، مأموران وهّابى همه جا ايستاده بودند، دوستانم از من خواسته بودند تا براى آنان زيارت نامه تو را بخوانم، من شروع به خواندن زيارت نامه كردم، من با صدايى نه چندان بلند جملات را مى خواندم: "يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللَّهُ...". لحظاتى گذشت، افراد زيادى گرد ما جمع شدند، همه آنان دوست داشتند اين جملات را زمزمه كنند، هنوز زيارت نامه تمام نشده بود كه مأمور وهّابى به سراغم آمد و از من خواست همراه او بروم، من حركت كردم، وقتى جمعيّت اين منظره را ديدند صداى خود را به اعتراض بلند كردند. مأمور، مشت محكمى به پهلوى من زد و دستم را محكم گرفت و مرا به سوى بيرون بقيع كشاند. من از ديگران خواستم تا سر و صدا نكنند و آرامش را حفظ كنند و بهانه اى به دست مأموران ندهند. ساعتى گذشت، من در بازداشت موقّت بودم، گوشى همراه مرا گرفته بودند و اصلاً اجازه نمى دادند به كسى خبر بدهم. تشنه بودم، امّا از آب خبرى نبود. آنجا پنجره اى به بيرون نداشت، لحظه اى خواستم بنشينم، مأمور بر سرم فرياد زد كه بايست، حق ندارى بنشينى! حق ندارى به ديوار تكيه بدهى! هنوز پهلوى من درد مى كرد، آن مأمور، ضربه خودش را بسيار محكم زده بود. او پشت ميز نشسته بود و هر از چند گاهى با پوزخند مى گفت: "كَيفَ كان التأديبُ؟". يعنى ادب كردن تو چگونه بود؟ آيا ادب شدى؟ به زودى تو را روانه دادگاه مى كنيم. زندان در انتظار توست! * * * در اتاق باز شد، جوانى كه چپيه قرمزى بر سر داشت وارد شد، مأمور از جا برخاست و از او احترام گرفت و سپس درباره من سخنانى به او گفت. آن جوان نزديك من آمد و گفت: اسم هتل؟ من فهميدم كه مى خواهند مرا به دادگاه بفرستند، زيرا پرسيدن نام هتل، نشانه اين بود كه مى خواهند گذرنامه مرا از آنجا بگيرند و بعد مرا روانه دادگاه كنند، شنيده بودم كه اگر كسى در دادگاه به جرم اخلال در نظم محكوم شود حداقل سه ماه زندان در انتظار اوست. در جواب گفتم: "انوار الزهراء" اين نام هتل ما بود. وقتى آن جوان اين سخن مرا شنيد گفت: "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء". يعنى "خدا از زهرا خشنود باشد". "رَضِىَ الله" را وقتى مى گويند كه مى خواهد از بزرگى كه از دنيا رفته است، احترام بگيرند. وقتى من اين سخن را از او شنيدم بى اختيار سر خود را جلو آوردم و سينه او را بوسيدم. من اصلاً درباره اين كار، فكر نكردم، اين را ضميرناخودآگاه من انجام داد، وقتى ديدم او نام حضرت زهرا(س) را احترام كرد، او را بوسيدم، دقيقاً روى قلب او را بوسيدم. آن جوان، مات و مبهوت شد. او اصلاً انتظار چنين رفتارى را از من نداشت، نزديك به سه ساعت مرا بازداشت كرده بودند، به پهلويم ضربه زده بودند، تشنگى ام داده بودند، هر كس جاى من بود، خشم و كينه را نثار او مى كرد، امّا من وقتى جمله "رَضِىَ اللهُ عن الزهراء" را از او شنيدم، او را بوسيدم. او به خوبى فهميد كه اين بوسه از روى اختيار نبود، اين بوسه عشق بود، من ناخودآگاه كسى را بوسيده بودم كه به نام دختر پيامبر، احترام گذاشته بود، براى همين آن جوان، مات و مبهوت شده بود. روشن است كه در ميان هزاران وهّابى، يكى مانند آن جوان پيدا نمى شود، وهّابى ها دشمنان شيعه هستند و شيعه را مشرك مى دانند، امّا او يك استثناء بود. 🏴🏴 @hedye110@shohada_vamahdawiat