بی ادعا: منصور شاکریان هیچ ادعایی نداشت، یعنی چیزی برای ادعا کردن نداشت. همان بود که بود. از خانواده‌ای بسیار متوسط، دلم نمی‌آید بنویسم پایین شهری، محله‌ای که همه خانه‌ها آنجا کوچک بودند. آنقدر کوچک که وقتی به او سر می‌زدیم خجالت می‌کشید نمی‌توانست تعارف کند برویم داخل. البته که خیلی‌ها فقیرتر از آنها بودند. برادرش شهید شده بود. خیلی‌ها برادرهایشان را در جنگ از دست داده بودند. به هیچکس نمی‌گفت چقدر با برادرش رفیق و یکی بوده. خود منصور برادر شهیدش را از منطقه عملیاتی شوش برده بود اهواز، تا تشییع، و باز برگشته بود جبهه برای ادامه عملیات آزادسازی منطقه شوش. این‌ها که مهم نبودند، خیلی‌ها از این کارها کرده‌اند. منصور قبل از جنگ نه مسجدی بود، نه اهل عبادت‌های ریایی، مگر چیزی بود؟ خیلی‌ها اینطور بودند. نصفه شب‌ها می‌دیدم تند و تند نماز می‌خواند، ازش پرسیدم عجله داری؟ می‌گفت نماز قضاهای زیادی دارم، می‌ترسم بمانند گردنم. اینها هم چیزی نبود، حتما دیگران هم نماز قضا می‌خواندند. نصفه شب که پست می‌داد گاه نفر بعد از او من بودم. برای نماز صبح بیدار می‌شدم می‌دیدم منصور پست مرا هم نگهبانی داده، می‌گفتم منصور چرا بیدارم نکردی؟ می‌گفت دلم نیامد! گفتم خسته‌ای... این هم چیزی نبود، دلش نازک بود دیگر. جهت‌ شادی‌ روح‌ بزرگوار شهداصلوات✨ . 🆔@shohadadastmarabgirand