👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 چرا رستم سهراب را کشت؟ مرگ سهراب قصه ی بسیار پر غصه ای است. پدری که پسر نادیده اش را با دستان خودش می کشد. چرا چنین قصه ای را باید تعریف کرد؟ اگر کسی بدون عمق و ساده به این ماجرا نگاه کند، جز قصه ای پر درد نمی بیند که بازگو نکردنش است بهتر است. قصه ی فرزندکشی چه چیزی برای بازخوانی دارد؟ قصه ی رستم و سهراب، قصه ی پدر و پسر نیست، قصه وطن است. سهراب سردار سپاه توران یعنی دشمن بود، او فریب خورده بود و با سودای جوانی به میدان نبرد علیه وطن خویش، وطن پدری که آرزوی دیدارش را داشت و می خواست به او لیاقتش را ثابت کند آمده بود. سهراب جانش را بیهوده داد و با همان پدر و وطنی که نیمی از جانش از آن بود جنگید. رستم اما جلوی سهراب ایستاد. نه مقابل پسرش بلکه مقابل سرداری که از سپاه دشمن برای به خاک کشیدن وطن آمده بود. می خواست رستم پهلوان را زمین بزند که پشت ایران را بشکند. رستم می توانست کمر خودش را بر خاک ببیند اما سربلندی ایران را نه. پس ایستاد. رستم نشان داد، در راه وطن و حق باید از همه چیز گذشت. برای همین باید قصه رستم و سهراب را گفت تا درس وطن خواهی فراموش نشود... و تاریخ پر است از این انتخاب ها... در سکوت مرگبار دشت نعره ای بر گوش جانم ریخت هوشدارویی به مغز استخوانم ریخت بر سرم فریاد زد بی تاب ... پهلوان بیدار شو از خواب ... جنگ رستم نیست با سهراب ... آنچه امروزت به میدان است جنگ توران و ایران است پیش از آنکه تیغ سهرابم بدراند جگر در کشتی اول خود تهمتن را به دست خویشتن کشتم ... در دل پیکار ... رستم و زنهار !!! صبح فردا ... کشتی دوم ... تا دهم درس وطن خواهی دلیران را خنجر سردار ایران چاک می زد سینهء سردار توران را تیغ خون آلود در مشتم در دو کشتی رستم و سهراب را کشتم آنچه باقی ماند آنچه او تا جاودان جاوید کیهان بود سر فراز و سرور تاریخ دوران بود ایران بود ایران بود...