رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدن. پیرمرد میگفت: جوون دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟
حاج حسین خندید. اون یکی دستش رو آورد بالا. گفت: این جای اون یکی رو هم پر میکنه! یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.
پیرمرد ساکت بود. پرسیدم: پدر جان! تازه اومدی لشکر؟
حواسش نبود! گفت: این چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟! اسمش چیه این؟
گفتم: حاج حسین خرازی!
راست نشست. گفت: حسین خرازی؟ فرمانده لشکر؟!
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
@BisimchiMedia