شهید بیا و دستم و بگیر:
🌟رفیق مثل رسول 🌟۱۵
شهید مدافع حرم خانم حضرت زینب س
شهید محمد حسن خلیلی 🌟
یکی دو صفحه از آلبوم را ورق زدم تا به عکس مامان بزرگم رسیدم.مامان با یک آه از ته دل گفت:روزهای بچگی ما خیلی زود تموم شد.مادرم به خاطر بیماری سرطان فوت کرد.من و خواهرهام بعد از مراسم مادرم چشم بازکردیم، دیدیم مسئول زندگی شدیم.
شش سال از فوت مادرم گذشت تا بالاخره پدرم راضی شد ازدواج کنند.
طاهره خانم اصالتا شیرازی بود ،دختری هم سن وسال خاله ناهید.خیلی سریع باهم صمیمی شدیم.به ما میگفت:منو مامان صدا نزنید،ماهم طاهره خانم صداش میکردیم.
از انقلاب تعریف کن.از مبارزات...
سال پنجاه و هفت کم کم تب و تاب انقلاب شروع شد. مسجد ولیعصر نزدیک خانه بود،از آنجا میرفتیم راهپیمایی.
شور و حال.وحدت.یک رنگی و اخلاص بارزترین خصوصیات مردم آن زمان بود.
پیروزی انقلاب و بلافاصله شروع جنگ برگ های قشنگ دفتر خاطرات همه ی جوان های آن زمان بود.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۱۶
شهید مدافع حرم محمد حسن خلیلی 🌟
مامان بین عکس های دوران مجردی بابا،عکسی از میدان فردوسی به من نشان داد.مجسمه ی شاه شکسته بود.به جای مجسمه شاه،پسر جوانی با کاپشن مشکی عکس امام رحمة الله علیه را بالای سرش گرفته بود.مامان با ذوق به آن جوان اشاره کرد،گفت:نگاه کن این باباست.
چقدر جالب
همانطور که داشتم با دقت به تک تک عکس ها نگاه میکردم،گفتم:بابا که اصالتا همدانی هستند. از چه سالی اومدند تهران؟
حدود سال پنجاه و یک از همدان به تهران اومدن.
مامانم نگاهی به من کرد و گفت:پسرجان مثل اینکه قراره امشب بدون افطاری بمونیم.
ترجیح دادم با آلبوم برم آشپزخانه،اما بهم گفت:بهتره که آلبوم و سرجاش بذارم.
خب وقتی بابا میان تهران ،کجا کار میکرده؟
وقتی اومد خواستگاری من ،برام گفت که وقتی میان تهران،میره کارگاه بافندگی حاج حسین کنی تا زمان پیروزی انقلاب و ورودش به سپاه هم همونجا بوده.
با مامان حرف میزدیم که بابا آمد داخل،سلام علیکی باهم کردیم. بابا گفت:چی شده دارید خاطرات مرور میکنید؟
هفته آینده باید انشاء با موضوع زندگی خودم بنویسم ،ببرم مدرسه.
🌟رفیق مثل رسول 🌟۱۷
شهید محمد حسن خلیلی 🌟
بابا مثل همیشه با صبوری گفت:از وقتی جنگ شروع شد.تمام مسئولیت های شما دوتا با مادرتون بوده،خیلی کم خونه بودم.
مامان یک ظرف نبات جلو دست بابا گذاشت،گفت:علی آقا شما چندتا تیکه نبات برام خرد.منم مختصری از زندگی خودم و خودت براش تعریف کردم.به خصوص خاطره عقدمون پیش حضرت آقا رحمة الله علیه.
بابا با قندشکن شاخه نبات را به دو قسمت تقسیم کرد و گفت:اونروز مثل همین نبات زعفرانی شیرین و زیبا بود.
من تونستم ی دل سیر حضرت امام و ببینم و
دستشون و ببوسم.
ایشون بعداز خوندن خطبه به هردوی ما سفارش کردند با هم بسازید.این نصیحت بزرگ برکت زندگی ماست.
بابا اونموقع جلسات کدوم یک از آقایون میرفتید؟
اون زمان همه ی بچه مذهبی ها پای ثابت سخنرانی های آقای کافی توی مهدیه بودند.منم این جلسات و میرفتم.کمکم که انقلاب اوج گرفت و توی فعالیت های مبارزاتی افتادم به مسجد الهادی برای شنیدن سخنرانی آقای غفاری و آقای فخرالدین حجازی هم میرفتم.
بعداز انقلاب مجالس شیخ حسین انصاریان و آقا مجتبی تهران رو برای درس اخلاق میرفتم .از وقتی اومدیم کرج همین هیئت هفتگی هست.