شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
🌹🌹
تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید،وقتی برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید:تو منو دوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی و خشکی!مثل کوه یخی!اصلا با من حرف نمی زنی،احساساتتو نشون نمیدی.با این که حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،اما باز هم از شنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم:حمید
اصلا این طور نیست که میگی.من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده.خودم خیلی دارم سعی می کنم باهات راحت تر باشم،ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم.داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم.حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد.دلم آشوب بود.کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمی خواستم این طور رفتار کنم.از خدا و امامزاده کمک خواستم .دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجانم.
کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست همو بگیرید،با هم صمیمی باشید.اون الآن دیگه شوهرته،همراه زندگیته.
بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کِرِم بزنم.حمید چون قسمت مخابرات کار می کرد،بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود.توی سرمای زمستان مجبور بود با تأسیسات و دکل های مخابرات کار کند برای همین،پوست دست هایش جای سالم نداشت. وقتی داشتم کِرِم می زدم،دست های هردویمان می لرزید.حمید بدتر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم.
###
این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم.خیلی وسواس به خرج دادم.دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد.زنگ خانه را که زد،سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم.پایین پله ها منتظرم بود.هرکاری کردم بالا نیامد.
کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین،حمید گفت:مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.تشکر کردم و گفتم:حمید!چشماتو ببند.خندید و گفت:چیه،می خوای با شلنگ آب خیسم کنی؟گفتم:کاری نداشته باش .چشماتو ببند،هروقت هم گفتم باز کن.وقتی چشم هایش را بست ،گفتم:کلک نزنی،خوب چشماتو ببند.زیر چشمی هم نگاه نکن.
چند ثانیه ای معطلش کردم.کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم.گفتم:حالا می تونی چشماتو باز کنی.چشمش که به هدیه افتاد،خیلی خوشحال شد.اصلا انتظارش را نداشت.
همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد .برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود.این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند.خیلی برایم عزیز بود.آرامش خاصی کنارش داشتم.
حمید کلی تشکر کرد و گفت:هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم.بعد هم تربت داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه.قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم
#کتاب_یادت_باشد
#قسمت_بیست_و_هشتم
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═