شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی
🌹🌹
با هم خودمانی تر شده بودیم.دوست داشتم به سلیقه خودم برایش لباس بخرم.اول صبح به حمید پیام دادم که زودتر بیاید تا برویم بازار و برایش لباس بخریم.تاریخ ارسال پیامک روی گوشی که افتاد،دلم غنج رفت.امروز روز وعده ما برای محضر و خواندن عقد دائم بود؛روز دهم آبان،ماه مصادف با میلاد امام هادی ع .دل تو دلم نبود.عاقد گفته بود ساعت چهار بعدازظهر محضر باشیم که نفر اول عقد ما را بخواند.
حمید برای ناهار خانه ما بود.هول هولکی ماکارونی را خوردیم و از خانه بیرون .سوار پیکان مدل هفتاد به سمت بازار راه افتادیم. وقت زیادی نداشتیم.باید زودتر برمی گشتیم تا به قرار محضر برسیم. نمی خواستم مثل سری قبل خانواده ها و عاقد معطل بمانند.حمید کت داشت. برایش یک پیراهن سفید با خط های قهوه ای و یک شلوار خریدیم.چون هوا کم کم داشت سرد می شد،ژاکت بافتنی هم خریدیم.تا نزدیک ساعت سه و نیم بازار بودیم.خیلی دیر شده بود.حمید من را به خانه رساند تا به همراه خانواده خودم بیایم و خودش هم دنبال پدرومادرش برود.
جلوی در خانه که رسیدیم ،از روی عجله ای که داشت ماشین را دقیقاََ کنار جدول پارک کرد.داشتم با حمید صحبت می کردم که غافل از همه جا،موقع پیاده شدن یکراست داخل جوی آب افتادم!صدای خنده اش بلند شد و گفت:ای ول دست فرمون،حال عجب راننده ای هستم .برات شوماخری پارک کردم!هیچ وقت کم نمی آورد.یکجوری اوضاع را با حرف ها و رفتارش جمع و جور می کرد.
با پدرومادرم سر ساعت چهار به محضر رسیدیم،خیابان فلسطین،محضر خانه ۱۲۵،روبروی مسجد محمد رسول الله ص.بعد از نیم ساعت پدرو مادر حمید و سعیدآقا رسیدند.با آن ها احوال پرسی کردم و نگاهم به در بود که حمید هم بیاید،ولی خبری از او نشد.خشکم زده بود.این همه آدم آمده بودیم،ولی اصل کار،آقای داماد نیامده بود!
جویا که شدم دیدم بله،داستان سری قبل باز تکرار شده است!آقا وسط راه متوجه شده شناسنامه همراهش نیست!تا حمید برسد ساعت از پنج هم گذشته بود.
چون پدر من نظامی بود،روی وقت حساس بود.ساعت چهار با ساعت چهار و پنج دقیقه برایش فرق داشت.ما هم به همین شکل بزرگ شده بودیم.از این دیر آمدن ناراحت شده بودم.کارد می زدی خونم در نمی آمد.
حمید با پدرومادرش یک طرف اتاق نشسته بودند،من هم با پدر و مادرم دقیقاََ روبروی آن ها بودیم.عاقد گفت چون به موقع نرسیدیم و بقیه از قبل نوبت گرفته اند،باید صبر کنیم تا کار همه انجام بشود و نفر آخر عقد ما را بخواند.عروس ها و دامادها یکی یکی می آمدند و برای خطبه عقد داخل می رفتند؛ما هم شده بودیم تماشاچی!
حمید وقتی دید ناراحت هستم،پیام داد:دارلینگ من! ناراحت نباش.حتماََ حکمتیه که من شناسنامه رو دو بار گذاشتم.وقت هایی که می دانست ناراحتم،به من می گفت(دارلینگ):به زبان انگلیسی یعنی (همسر عزیز من.)آن موقع ها که وقت خالی داشت کلاس زبان می رفت.خیلی دوست داشت زبان انگلیسی را یاد بگیرد.می گفت برای بچه شیعه لازم است.یک روزی به دردمان می خورد.گاه و بیگاه از این کلمات استفاده می کرد.
#کتاب_یادت_باشد
#قسمت_سی_یکم
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═