•ڪاڹاݪ شھداے‌گمناݦ•🇵🇸
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌹🌹 با عمه و مادرم روبوسی کردیم.برای زیر لفظی یک النگو خریده بودن
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 
🌹🌹
بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه،همراه من به آشپزخانه آمد و گفت:(به به...ببین چه کرده سرآشپز!گفتم:(نه بابا!زحمت کوکوها رو مامان کشیده.من فقط می خوام سرخشون کنم.)روغن که حسابی داغ شد،شروع کردم به سرخ کردن کوکوها.حمید گفت:اگه کمکی از دست من برمیاد بگو.گفتم:مرغ پاک کردن بلدی؟بابا چندتا مرغ گرفته؟می خوام پاک کنم.کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت:دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم. خندیدم و گفتم:معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دخترعمه ها همه کارها رو انجام بدن،شما پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته داشته باشین.گفت:این طورها هم نیست فرزانه خانوم.باز من پیش بقیه آقایون یه پا آشپز حساب میشم.وقت هایی که میریم سنبل آباد،من آشپزی می کنم.برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم!
صحبت با حمید حواسم را پرت کرده بود.موقع سرخ کردن کوکوها روغن روی دستم پاچید. تا حمید دید دستم سوخته،گفت:بیا بشین روی صندلی،بقیه اش رو من سرخ می کنم.باید سری بعد برات دستکش ساق بلند بخرم که روغن روی دستت نریزه.
روی صندلی نشستم و گفتم:پس تا تو حواست به کوکوها هست،من مرغ ها رو پاک کنم.تو هم نگاه کن یاد بگیر که وقتی رفتیم خونه خودمون،توی پاک کردن مرغ ها کمکم کنی.به خاطر این که علاقه داشت در امور خانه کمک حالم باشد،سریع صندلی گذاشت و کنار من نشست.دوربین موبایلش را روشن کرد و گفت:فیلم برداری می کنم،چون می خوام دقیق یاد بگیرم و چیزی از قلم نیفته!گفتم:از دست تو حمید!
شروع کردم به پاک کردن مرغ ها.وسط کار توضیح می دادم:اول اینجا رو برش می دیم.حواسمون باشه که پوست مرغ رو این طوری باید جدا کنیم. این قسمت به درد بال کبابی میخوره و ...))درست مثل یک کلیپ آموزشی،بیش از سی بار آن فیلم را نگاه کرد،طوری که کامل چم و خم کار را یاد گرفت.بقیه مرغ ها حتی خیلی حرفه ای تر و سریع تر از من پاک کرد.
شام را که خوردیم ،طبق معمول نگذاشت مادرم ظرف ها را بشوید.گفت:من و فرزانه می شوریم. کنار شستن حرفامونم می زنیم.من ظرف ها را می شستم و حمید آن ها را آب می کشید.این وسط گاهی از اوقات شیطنت می کرد و روی سر و صورتم آب می پاشید.
به حمید گفتم:می دونی آرزوی دوره نامزدی من چیه؟با خنده گفت:چیه؟نکنه برای اون شش میلیون نقشه کشیدی؟گفتم:اون که نیاز به نقشه کشیدن نداره.حمیدآقا هرچی داره مال منه،من هم هرچی دارم مال حمید آقاس.گفت:حالا بگو ببینم چیه آرزوهات. کنجکاو شدم بشنوم.
گفتم:اولین آرزوم اینه که از دانشگاه تا خونه قدم بزنیم و باهم باشیم.دومی هم اینکه با هم تا بالای کوه میلدار بریم.من اون موقع که کوچکتر بودم با داییم تا پای کوه رفتم،ولی نشد بالا بریم.حمید گفت:خوشم میاد قانعی هستی ها،آرزو های ساده ای داری.دانشگاه تا خونه رو هستم،ولی کوه رو قول نمی دم،چون الآن شده بخشی از پادگان و محل کار ما.سخت اجازه بدن که بخوایم بریم بالای کوه. خداحافظی مان داخل حیاط نیم ساعتی طول کشید.حمید گفت:فردا مرخصی گرفتم برم سنبل آباد.می خوایم باغ گیلاسمون رو بیل بزنیم.بابا دست تنهاست،میرم کمک کنم.گفتم:تو رو خدا مراقب باش.من همیشه از جاده اَلَموت می ترسم.آهسته‌ رانندگی کنید.هروقت هم رسیدین به من زنگ بزن
. کانال شهدای گمنام 👇 @shohaday_gommnam ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═