مهـمـان‌ها که رفتنـد افتـاد به جون ظرف‌ها. گفت:«من می شـورم تو آب بکش» گفتم:«بیا برو بیرون خودم می شورم» ولی گوشش بدهکار نبود. دستشو کشیـدم و از آشپزخانه بیرونش کـردم ولی باز راضی نشـد. یه پارچه بست به کمرش و شروع کرد به شستن ظرف‌ها. تموم که شد رفت سراغ اتـاق‌ها و شروع کرد به جارو کردن و گردگیــری کردن. می‌گفت:«من شــرمنده‌ی تو هستم که بار زندگی روی دوشت سنگینی می کنه». به روایت همسر شهید علی بینا🌱 🕊 🌷🌹🌷@shohadayrostaymar