فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت هفتم
یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه
خانم از خواب باشم. وقتی از اتاق بیرون می آمد و گوشواره های طلا در گوشش
تکان می خورد، قند در دلم آب می شد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور
طلاییشان با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم
مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همه ی پولت رو میدی
به بابات؟! حداقل ده تومن برای خودت پس انداز کن. مگه دوست نداری
گوشواره داشته باشی؟! پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم. »
پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور
به بابا بگویم دلم گوشواره می خواهد. مثل همیشه سر ماه، بابا به موقع آمد
تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم و حسابی سر من شلوغ بود.
موقع رفتن بابا گفتم: «بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پس انداز
کنم؟! میخوام برای خودم گوشواره بخرم. » چشم غره ای به من رفت که کم
مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب
از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخل آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک
ریختم. کلی بدو بیراه حواله ی خودم کردم. من که میدانستم وضعیت مالی
بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم؟! آن شب تا صبح هق هق را هم به
گریه هایم اضافه کردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
#امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙
#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹
https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84