فصل ششم: حاج آقا روح الله
قسمت سوم
بعد از چند هفته اصرار، رجب هم راضی شد همراه ما در تظاهرات شرکت کند. خیلی خوشحال بودم و زیرلب خدا را شکر میکردم که بالاخره ما هم مثل خیلیها خانوادگی در این اجتماع عظیم مردمی شرکت کردیم. بعد از تظاهرات، رجب نشست روی پله و زارزار گریه کرد. برای اولین بار کلی قربانصدقهاش رفتم تا دهان باز کرد و دردش را گفت: «زهرا! حالم خیلی خرابه. من دو بار گفتم مرگ بر شاه! چرا گفتم؟! چرا بر علیه شاه مملکت شعار دادم! خدایا توبه! منو ببخش.» کم مانده بود شاخ روی سرم سبز شود. با عصبانیت جوابش را دادم: «چی میگی مرد؟! پاشو خودت رو جمع کن! خجالت نمیکشی نشستی گریه میکنی؟! خدا برای چی ببخشه؟ مرد حسابی! این شاه از خدا بیخبر کم جنایت نکرده. کم خون جوونهای این مملکت رو زمین نریخته. این حرفا چیه میزنی؟!» رجب گفت: «کو؟! تو دیدی جنایتهاش رو؟ من که ندیدم! اینا همه شایعهی دشمنه! اصلا شاید شاه راضی به کشتن مردم نباشه.» گفتم زهرا بحث با این مرد بیفایده است! وقتی چیزی را که خودش به چشم دیده و با گوش شنیده انکار میکند، توقع زیادی نباید داشته باشی.
انقلاب به روزهای اوج خود نزدیک میشد. لحظاتی را به چشم میدیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم. در میدان مجسمه نیروهای نظامی مردم را به رگبار بستند. آسفالت خیابان به رنگ خون درآمده بود. تا چشم کار میکرد، کفش و چادر بود که زمین افتاده بود. جوانی لباس خونی برادرش را بالای دست گرفت و فریاد زد: «این سند جنایت پهلویست!» از بالای ساختمان نزدیکِ ژاندارمری گلولهای به طرف جوان شلیک شد و کاسه سرش را متلاشی کرد. جمعیت به اطراف پخش شد. جوانک بینوا زیر دستوپا مانده بود و جان میداد. خواستم کمکش کنم، اما فشار جمعیت از صحنه شهادت جوان دورم کرد.
همراه تعدادی از خانمها به داخل ساختمان متروکهای پناه بردیم. یکی از خانمها آنجا را بهخوبی میشناخت. چند بار گذرش به آن ساختمان افتاده بود. کمی داخل ساختمان گشت زدیم تا اوضاع خیابان آرام شود. در و دیوار پر از رد خون بود و بوی تعفن جنازه میداد. تعدادی کیسه مشکوک کنار دیوار روی هم چیده شده بود. همه را باز کردیم و محتویاتش را وسط سالن ریختیم. یکی از خانمها فریاد زد یا زهرا. داخل کیسهها کلی ناخنِ کشیده شده بود! چشمانم را بستم و نفسم را در سینه حبس کردم. معلوم نبود چه بلایی سر صاحبان آنهمه ناخن آمده؛ زنده بودند یا شهید؛ فقط خدا میدانست!
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
#امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙
#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹
https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84