*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * الله آذرپیکان* * * * *. نماز که تمام شد نمازگزاران یک یک از صحن مسجد خارج شدند. تنها چند نفر از جوانان محل دوره آقا نشسته اند تا مسئله هایشان را بپرسند.پس از چند دقیقه و نیز خداحافظی کرد و رفت و جوانها ماندند تا باز حسین ماجراهای سه ماهی را که در جبهه گذرانده بود برایشان تعریف کند.جوانی که تنها به دیوار تکیه داده بود نگاهی به ساعتش انداخت و به انتظار آمدن دوستش چشم به در صحن دوخت. «پس چرا نیومد؟! سابقه نداشت بدقولی کنه ده دقیقه از قرارمون گذشته» در همان حال تا آمدن گوگوش و صحبت‌های آنها داد. _خط مقدم هم بودی؟! _پس چی که بودم .درست یک هفته را آنجا گذراندم. نمیدونی چه غوغایی بود شب و روز نداشتیم. _برای چی مگه عملیات بود؟! _نه ولی آماده باش داده بودند تازه خط مقدم همیشه درگیری هست. _چه خبرا بود؟! _تا دلت بخواد تعریف های خوب دادم حالا گوش کنید. شب اول که رسیدیم خط تقسیم شدیم توی سنگر ها.نصفه های شب خواب بودیم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدیم. با ترس و لرز بیدار شدم. دیدم هواپیماهای دشمن بالای سرمون هستند سریع بلند شدم. _خوب.. _یعنی چی !خوب همین دیگه!! _آخه اون جوری که تو گفتی فکر کردم اتفاق خاصی افتاده. حسین ابروهایش را در هم گره کرد. _هنوز نرفتی میمند! مگه قرار بود دیگه چه اتفاقی بیفته؟! باور کن تا صبح از ترس نتونستم بخوابم. _یعنی با بمباران هم نکردند؟! _نه دیگه ام او نشان ندادیم و الا برای همین کار آمده بودند. _بگذریم تعریف کن. روزهای بعد چه اتفاقی افتاد.. حسین کمی جابجا شد. سینه اش را و با چهره ای هیجان زده ادامه داد. _روزهای بعد که واقعاً محشری بود .باید بودیم و می دیدیم فرداش طرفای ساعت ۱۱ بود که... خیلی عجیب پسر ایرانی آمده ۵ دقیقه دیگه منتظر می مونم اگه نیامد میرم. کاش که از یکی از بچه ها می پرسیدم حتما او را می شناسن..» تاثیر لحظه ای مکث کرد جلو رفت. _ببخشید بچه ها شما آقا محمود را می شناسین؟! حسین به طرفش برگشت _کدام محمود؟! _پسر حاج رضا؟! _همونی که خونشون توی کوچه پشت مسجد؟! _بله خودشه! _پس چی که میشناسم دو سه ساعت با هم توی یک سنگر بودیم.چطور مگه ؟امری بود؟ _من از دوست داشتم اینجا با هم قرار داشتیم ولی نیومد .من دیگه دیدم تو دل می خواستم اگر زحمتی نیست یک پیغام ای بهش بدین. 👈ادامه دارد .... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*