⭐روایتی از سردار شهید امان الله عباسی⭐ 🌷 سال 61، عملیات محرم بود که هر دو مجروح شدیم و در اهواز بستری. من 13، 14 سال داشتم و امان 17 سال. امان با آن حال و روزش باز دست از شوخی و مزاح بر نمی داشت و با شوخی های به جایش باعث روحیه دو چندان من و دیگر مجروحان بستری در بیمارستان می شد. به من می گفت: «داداش هر کدام از ما زودتر به شیراز برگشت، به خانواده خبر سلامت دیگری را بدهد!» از اتفاق خودش زودتر به شیراز رفت اما دلش نیامده بود خبر مجروحیت من را بدهد تا شبی که من به شیراز آمدم و خبر مجروحیتم را به خانواده داد. ترکش توی ران پایش فرو رفته و خیلی اذیتش می کرد. می گفتم: داداش چرا چیزی که باعث آزار شماست را بیرون نمی آوری تا خلاص شوی؟ گفت: «می خواهم این را به عنوان یادگاری با خودم به آن دنیا ببرم!» 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید