🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#خاطرات_دفاع_مقدس*
#نویسنده_محمد_محمودی*
#گلابی_های_وحشی
#قسمت_دهم
خبر اعزام سپاه یک صد هزار نفری به گوشم که ،رسید به اتفاق تعدادی از دوستان به
پایگاه رفتیم و نام نویسی کردیم. قرار شد صبح هشتمین روز آذرماه در محل پایگاه حاضر بشویم و اعزام شویم آن شب را با خواب های جور واجور به صبح رساندم. صبح زود لباس بسیجی پوشیدم بند پوتینم را که واکس زده و مرتب نگه اش داشته بودم را تا آخر بستم و با خداحافظی از پدر و مادر به پایگاه رفتم.
بچه ها هم یکی یکی آمدند. بلوزم را از یکی، شلوارم را از کس دیگری، قرض گرفتم. برای همین بود که
رنگ لباسم یک نواخت نبود. اما در عین حال لباس یک بسیجی بود.
کرم ایزدمند، کرم کوهکن خدابخش ،نظری قلی محمودی، زبیر همتی، نعمت اله براتی و خودم هفت نفر میشدیم .دو نفر اول پیر قافله با سن و سال بالای پنجاه و من نیز کوچکترین همراه قافله با شانزده سال سن، سوار بر یک وانت تویوتا راهی نورآباد،شدیم. قبل از آن که از روستا خارج شویم مسئول تبلیغات پایگاه از بلندگویی که روی وانت سوار شده بود؛ با صدایی گرم و حماسی ما را به مردم معرفی کرد. در آن لحظه ها سر از پای نمیشناختم اما در عین حال دلهره رهایم نکرده بود. با خود میگفتم مجدداً نکند. از جثه کوچکم ایرادی بگیرند و از ثبت نام و اعزام من خودداری کنند مسیر را از جاده خاکی و پر دست انداز رد کردیم و بعد از ساعتی به پادگان مجاور شهر رسیدیم. جمعیتی که برای اعزام از اقصی نقاط شهرستان آمده بودند آدم را متحیر می کرد میدان صبحگاه پادگان مملو از نیروهایی بود که به سرعت ثبت نام شده بودند و
از پادگان خارج میشدند ازدحام جمعیت به حدی بود که به راحتی میشد بین آنها گم و گور شد خودم را از چشم ارزیابها دور نگه داشته بودم در یک لحظه بد آوردم یکی از ارزیابها که پایش میلنگید و عصا می،زد چشمش به من افتاد و با صدای بلندگفت:
- بلند شو ببینم!
بلند که شدم گفت:
- تو خیلی کوچکی برو آن گوشه بمون تا ببینم چی میشه.
رفتم و در گوشه ای ایستادم. اما به محض این که رویش را برگرداند خودم را گم و گور کرده و خیلی زود در یکی از لیستها نامم را با التماس نوشتم .به سرعت سوار یکی از مینی بوسها شدم و با دلهره و اضطراب صبر کردم تا مینی بوس حرکت کرد. بعد از حدود سه ساعت صفی طویل از مینی بوسهای اعزامی از شهرستان ممسنی به شیراز رسیدند. بنا بود همه ی شهرستانهای فارس نیروهایشان در شیراز جمع ، بعد به اتفاق به سمت جبهه ها حرکت کنند وقتی وارد شیراز شدیم یک راست به سمت مسجدی قدیمی که درست مقابل حرم مطهر حضرت احمد ابن موسی شاهچراغ (ع) بود.
#ادامه_دارد ...
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*