🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * و در جای دیگری مستقر شویم .بین نیروها صحبت بود که عراق پاتک خواهد زد. با زبیر که راه افتادیم چشمم به کسی افتاد که پیشانی روی دست خوابیده است با دست به پشتش زدم و گفتم: _بلند شو! بچه ها رفتند. دیدم هیچ حرکتی نمیکند یک دستش به طرف جلو کشیده شده بود. تازه متوجه شدم مچ دستش ترکش خورده و از آن خون رفته است. خوب که نگاهش کردم سفید شده بود. آستین بادگیر زبیر تیر خورده بود و مدام به من میگفت: - دیدی شهید نشدم حرکت کردیم و مقداری جلوتر مستقر شدیم .تا ساعت دوازده ظهر حالت پدافندی به خود گرفته بودیم .از آن جا پتروشیمی شهر بزرگ بصره و نخلستانهای بصره که عراقیها داخل آن رفت و آمد میکردند به خوبی دیده میشد .گردان حضرت امام رضا(ع) آمد و خط ما را تحویل گرفت و در حالی به عقب بر میگشتیم که فرماندهان و دوستان زیادی را از دست داده بودیم. شهید اسماعیلی، نیازی، طیبی سالاری، محمد صداقت، محمدرضا رهبر و نام آنها که در ذهن ندارم. در حالی از جبهه بر می گشتم که یک عالمه از غم هجران و فراق یاران و دوستانم را با خود داشتیم .دوستانی که رفاقت ما با هم به لحاظ زمانی به دو ماه نمیرسید اما محبت و دوستی ما را چنان به هم پیوند زده بود که گویی هزار سال با هم آشنا بودیم .عملیات کربلای پنج شروع و به پایان رسید .از منطقه ی عملیاتی شلمچه به پادگان معاد و از آن جا یک راست به حمام صلواتی در شهر اهواز رفتیم. در اثر تحرک زیاد و پوشیدن بادگیرهای ضد شیمیایی بدنها له و گندیده شده بود .بعد از حمام پیرمردی با چای و کیک از ما پذیرایی میکرد و مدام با صدای بلند میگفت:« بچهها صلوات بفرستید» در شهر گشتی زدیم . ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید ┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*