🏴یاد شهدای حسینی 💢چند شبانه‌روز بود که در بستر بیماری افتاده بودم، تب و لرز امانم را بریده و بدن‌درد شدید من را زمین‌گیر کرده بود. آن شب به‌شدت می‌لرزیدم و عرق سردی بر بدنم نشسته بود. سه پتو رویم کشیده بودم تا خوابم ببرد. نیمه‌شب، از خواب پریدم. سه‌کنج اتاق محمد که از جبهه آمده بود، به نماز ایستاده بود. محو نمازخواندن محمد شدم. از لرز، دندان‌هایم به من می‌خورد. محمد سلام نمازش را داد. متوجه من شد که از خواب پریده‌ام. سلام کرد و گفت: ولک چی شده، چته؟ - تب و لرز دارم، خسته شدم از این درد! همین‌جور که روبه‌قبله بود. مهرش را برداشت. با ناخن تکه‌ای از آن کند و به سمت من کشید و گفت: این را بخور، تربت کربلاست، انشاالله که بهتر میشی. بسم‌الله گفتم، تکه تربت که از یک عدس کوچک‌تر بود را توی دهانم گذاشتم و قورت دادم. از سردرد، سه پتویم را دوباره رویم کشیدم، چشم‌هایم روی هم نرفته بود که دیدم محمد باز به نماز ایستاد. چشمم بسته شد. نمی‌دانم چقدر گذشت که از گرما دوباره از خواب بیدار شدم. پتوها را از رویم کنار زدم، دیگر نه از سردرد و بدن‌درد خبری بود، نه از لرز. محمد که هنوز روبه‌قبله نشسته بود گفت: بهتر شدی؟ - ها دارم، می‌پزم! - حالا که خوب شدی، پاشو وضو بگیر، کم‌کم اذان صبحه، هم دو رکعت نماز شکر بخون، هم نماز صبحت را اول وقت بخون. وضو گرفتم و به اتاق برگشتم. در زیر نور کم لامپ، محمد را نورانی‌تر از همیشه دیدم. با دعای محمد و تربت کربلا شفا پیدا کرده بودم. پشت سرش قامت بستم و با گفتن الله‌اکبر به نماز ایستادم. راوی برادر شهید 🌱🍃🌷🌱🍃 محمد دریساوی @shohadaye_shiraz