#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_دوم
#براساس_کتاب_میاندار
سلیم سرش را چسباند به دیوار .کف دستهایش را دو طرف صورتش گرفت و شروع کرد به شمردن. «یک ،دو ،سه .....ده ،اومدم»
سرش را از روی دیوار برداشت و به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود کمی از دیوار دور شد تا سر و گوشی آب بدهد . از کسی خبری نبود همینطور چشم دوخته بود به اطراف .جرات اینکه قدم از قدم بردارد نداشت. هر لحظه منتظر بود یکی از بچهها مثل اجل معلق از پشت سر ظاهر شود و سک سک کند. حواسش به اطراف بود که صدای دیگ و دیگچه داخل زیر زمین بلند شد.
تیز اطراف را نگاهی کرد و دل به دریا زد می دانست تا وقتی آنجا بایستد کسی سر و کله اش پیدا نمی شود هنوز روی پله اول نرفته بود که امید از پشت درخت نارنج در آمد و دستش را به دیوار کوبید و سک سک کرد.
سلیم آهی از افسوس کشید و سر تکان داد. امید نیشش تا بناگوش باز بود و می خندید .
_تو زیرزمین لولو نخوردت!!
و بعد پایش را به زمین کوبید و پخه ای داد.
پله بعدی را هم پایین رفت که صدای سک سک عرفان هم بلند شد نفهمید از کجا درآمد.
_بدو سلیم. اگه نتونستی این دفعه هم کسی را پیدا کنی باید به همه ما یکی یه کولی بدی. مگه نه امید؟!
_بع....له
سلیم نگاهی به هیکل گنده و گوشتی امید انداخت و فکر اینکه این هیکل گنده را روی تن لاغر و استخوانی خودش حمل کند، بند دلش را پاره میکرد. برای لحظه ای او را تصور کرد که پشتش نشسته و مثل قورباغه پخش زمین شده است.بقیه بچه ها هم دوره اش کردند و میخندند .دوباره سرش را به اطراف حیاط چرخاند از کسی خبری نبود. توی دلش نهیب زد: «میخواستی قپی بیای که گفتی بریم خونه امید اینا بازی کنیم. خوب توی حیاط خودتون بازی میکردین اونجا کوچیکتر بود و راحت بچهها را پیدا میکردی و مجبور نبودی کولی بدی »
آب دهانش را قورت داد پله ها را پایین رفت در جنوبی زیرزمین نیمه باز بود صدای خوردن دیگ ها به هم باز بلند شد گربه سیاه زشتی زوزه کشان از جلوی پایش را از پلههای زیر زمین بالا رفت حسابی ترسیده بود تاریکی زیرزمین وحشتش را زیاد کرد .میخواست از زیر زمین بیرون بپرد اما فکر کولی هایی که باید به بچه ها می داد آن هم توی حیاط به آن بزرگی لرزه به جانش انداخت.هرچند فکر میکرد آن سر و صدا هم مال گربه سیاه بود اما جلو رفت. نگاهی به پشت دیگر بزرگ و سیاهی که آنجا بود انداخت. چهار چشمی اطراف را زیر نظر داشت که دستی به شانه اش خورد .همراه با آن مهدی که دندان های ردیف و سفیدش توی تاریکی می درخشید گفت:« ما که رفتیم سلیم آقا کولی کولی...»
تا به خودش بیاید مهدی پله را یکی دوتا کرد و بالا رفت .صدای سک سکس زیر زمین آمد همه بچه ها سک سک کرده بودند فقط احسان مانده بود. با خودش گفت لابد او هم تا حالا سر از یک جای درآورده و سک سک کرده .ناامیدانه به سمت در زیرزمین میرفت که احسان از پشت آبکش بزرگی نیم خیز بیرون آمد.منگ منتظر بود تا احسان هم برود سک سکش را بکند ،که دید با چیزی ور می رود. مثل این که شلوارش به جای گیر کرده و پاره شده بود. از خدا خواسته پله ها را یکی دوتا کرد و بالا رفت.
_احسان دیدمت.. احسان دیدمت..
نفسش به شماره افتاده بود که دستش را به دیوار کوبید
_سک سک احسان..
همه بچهها مات به او نگاه می کردند احسان از زیر زمین بیرون آمد همه یک صدا با هم داد زدند «أه کولی از دستمون رفت.»
مهدی رو به احسان گفت :« اونقدر صدای این دیگها را درآوردی که فهمید اون جاییم»
پشت سرش امید هم گفت:: تو که خیلی فرز بودی زودی میآمدی»
تو که تا حالا یکبارم نباخته بودی.
احسان حرفی نزد روی صورتش دوده نشسته بود. خودش را تکاند. سلیم نگاهی به شلوار احسان انداخت اما روی شلوار جای پارگی نداشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75