#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۶/۱۹*
جسد مهدی شقاقیان را برده بودند خون روی زمین دلمه بسته بود تعدادی از بچهها به محض فهمیدن قضیه ترور خودشان را به خانه مهدی رسانده بودند . جای تیر ها و لکه های خون روی در و دیوار مانده بود.
اشک در چشم های اکبر غالی شناس دویده بود و زیر لب گفت: «خدا لعنت کنه منافقین را که هر روز یکی را از ما می گیرند»
_الهی آمین.
چند نفری مات و مبهوت و ناباورانه به اطراف نگاه می کردند. غالی شناس هر چه چشم انداخت احسان را ندید. پیش علی رفت که با بچه ها گرم گفت و گو بود.
_سلام احسان رو ندیدی؟!
_سلام تو هم اومدی غالی شناس! احسان؟! نه !مگه اومده؟!
_آره با موتور اومدیم سر کوچه ازم جدا شد گفت میاد.
علی دستش را به علامت بی خبری تکان داد سر کوچه خبری از احسان نبود. معلوم نبود که کجا غیبش زده که یکهو صدایش بلند شد.
_بچهها منافقا از این طرف رفتن.
احسان روی دیوار باغ روبروی خانه ایستاده بود و گفت: «بچهها منافقا از این سمت آمدن و همین سمت هم رفتن»
نیم خیز روی دیوار نشسته بود و اطرافش را با دقت بازرسی می کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشینی جلوی خانه مهدی پارک شد و چند نفری از ماشین پیاده شدند.از پچ پچ بچه ها معلوم شد که نیروهای امنیتی هستند احسان از دیوار پایین پرید و به سمت نیروهای امنیتی رفت .بعد از سلام و احوالپرسی ،انگشت اشاره اش را به سمت باغ گرفت.
_منافق ها از این سمت اومدن و از اون سمتم رفتن.
سپس با هم به سمت دیوار باغ رفتند احسان با اشاره دست چیزهایی را که فهمیده بود برایشان توضیح میداد آنها هم با دقت به صحبتهای احسان گوش میدادند .
_آقای حدائق !امکانش هست شما و نیروها تون تا روشن شدن قضیه ترور آقای شقاقیان در اختیار ما باشید؟!
احسان گفت :«آقایون ،من نه اطلاعاتی هستم و نه نیروهای اطلاعاتی دارم !این چیزهایی هم که گفتم از روی تجربه بود شاید هم حس ششم..
_حتماً شوخی میکنید!! این چیزهایی که شما گفتید پشتش دانش اطلاعاتی خوابیده.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75