#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهل_و_پنجم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۶۱/۲/۱۳
یوسف و احسان سوار ماشین تدارکات بودند که دیدند کسی دارد می زند توی سر خودش. اشک پهنای صورتش را گرفته بود و فریاد می زد:« به دادم برسید. یه عده از بچه ها رفتن روی مین .کمک کنید ببریم شون عقب!
یوسف زد روی ترمز! احسان سرش را از پنجره داد بیرون و پرسید:چی شده اخوی؟!»
_یه گروهان می بردیم سمت گردان ۱۷ قم ،که راه را گم کردیم ،افتادیم توی میدان مین .
تا چشم کار می کرد تاریکی بود .یوسف پرسید:«احسان حالا چکار کنیم؟!»
_دنبالش میریم شاید بتونیم کمکی بکنیم.
_این پشت پر از وسایل تدارکاته !زخمی ها را کجا جا بدیم؟!
_حالا میریم خدا کریمه
مقداری از مسیر را پشت سرش رفتند که یک دفعه از جمله چشمانشان ناپدید شدن انسان از ماشین پیاده شده به اطراف نگاه می کرد هیچ صدایی هم شنیده نمی شد .احسان از پنجره ماشین سرش را داخل کرد و گفت:« کمک کردیم چاره ای نداریم باید برگردیم»
مسیر آمده را بر می گشتند که انسان کردند راه را گم کردند هر دو از ماشین سرشان را بیرون دادند، به امید این که راه پیدا کنند یا صدایی به گوششان برسد .ماشین هم همین طور که می رفتند ماشین از بلندی پرت شد پایین! یوسف فوری ترمز کرد. احسان سرش را از پنجره بیرون داد و با دقت به اطراف نگاه انداخت و گفت:« یوسف تکون نخور که وسط میدان مین افتادیم!»
نفس توی سینه شان هفت شده بود مانده بودند چه کنند. یوسف نفس عمیقی کشید: نمیشه طور بشینیم کارینا کنیم شهادت را بخون!
_میخوای چیکار کنی؟
_یا ابوالفضل میگیم و مسیر آمده را برمی گردیم.
زیر رفع آن را گفتند یا ابوالفضل گفتند و یوسف دنده عقب گرفت .حواسش را خوب جمع کرد از جایی که افتاده بود بالا برود .به هر سختی بود ماشین را از آنجا بیرون کشید. کمی از مسیر رفت که سرو صدای به گوششان خورد.
_۱ این اوصاف من پیاده میشم برا گوشی آب میدم شاید این سر و صداها مال نیروهای عراقی باشه.
یوسف به مسیری که احسان از آنجا رفت چشم دوخت و منتظر بماند چند دقیقه بعد احسان پیدایش شد.
_خدا را شکر خودی هستند دور بزن و به دنبال من بیا.
نزدیک طلوع فجر با تو همان مردانی که قرار بود برای عملیات به آنها بپیوندند.یوسف از ماشین که پیاده شد عبدالحمید حسینی را دید که در آغوش احسان جای گرفته بود.
_عبدالحمید میبینم دیگه تحویل نمیگیری! عشق حوری کشتت!
عبدالحمید خنده ای کرد
_چوب کاری می کنی تو که خودت کنتاکت بالا زده!!
عبدالحمید تا چشمش به من افتاد از آغوش احسان جدا شد و به سمتش آمد _ببین کی اینجاست ستارخان خودمون است.
احوالپرسی گرمی کرد هنوز درسهای عبدالحمید چی دست هایش بود که صدای انفجار منطقه را پر کرد. پشت سر هم خمپاره ۱۲۰ و گلوله توپ بود که روی سر بچه ها فرو می ریخت.
تمام نیروها و هر کس به طرفی رفت. عبدالحمید فریاد زد :«سریع مجروحان را سوار ماشین کنید و برید عقب مانده ها را جمع کنید.»
احسان هم دارید سمت چندم جراحی که روی زمین افتاده بودند چند بانده از ترسش آن پا به فرار گذاشته بودند همانطور که مجروحان را داخل ماشین میگذاشتند احسان از حرکت ایستاد. دو زانو روی زمین نشست. سرش را به زمین می کوبید و بلند بلند گریه می کرد.پیکر عبدالحمید روی زمین افتاده بود نصف گردنش را برده بود و خون تازه بیرون می زد.
_دیدی تو زودتر رفتی ...تو زودتر امام زمان را ملاقات کردی..
صدای فرمانده بود که در گوش یوسف پیچید:« این دوستت رو بلند کن که کار دستم میده الان وقت این کارا نیست..»
یوسف زیر بغلش را گرفته از زمین بلندش کرد و گفت:« پاشو احسان باید فکر زنده ها باشیم..پاشو!
🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75