۱۳۶۱/۲/۲۰ از آمدن شیخ اصیلی به منطقه حسابی ذوق زده بود.امیدوار بود با آمدن او بتواند به آرزویش برسد اما ترسی هم توی وجودش بود که نکند احسان دوباره مثل دفعه قبل آب پاکی را بریزد روی دستش و ... مشغول کار در مسجد بودند که شیخ اصیلی سر و کله اش پیدا شد نگاهی به ساختمان نیمه کاره انداخت و گفت :«خدا قوت !حالا چی شد به ذهنتون رسید اینجا مسجد بسازین؟!مصالح از کجا آوردین؟! _از تشریح بنده خدا از هدیه به جبهه فرستاده بود حالا تو چه فکری بوده نمیدونم، ولی ما از خدا خواسته شروع کردیم باهاش مسجد ساختن.به یاد شهید آیت الله دستغیب! تا اسم شهید دستغیب آمد اشک در چشمان شیخ اصیلی دو دو زد. نگاهی به جمع انداخت و پرسید :«کسی از شما شهید دستغیب را از نزدیک دیده؟!» مهدی همانطور که آجر توی دستش بود گفت: پای منبرش هر از گاهی هم بودیم اما احسان بهشون خیلی نزدیکتر از ما بود .با وجودی که توی سوسنگرد زخمی شد ولی خودش را به مراسم غزل و تشییع جنازه شهید دستغیب رساند. شیخ اصیلی به احسان که بیل را توی ملات فرو برده بود نگاهی کرد. اشک از گوشه چشمش روی گونه اش غلطید. _خوش به سعادتت! امام فرمودند این شهید بزرگوار عارف و زاهد بوده کشید و ادامه داد :«خوش به حال شما شیرازیها که همجوار چنین آدمی بودید» رو کرد به قائدشرفی و گفت:«آقای قائد شرفی ،شما مداحین؟ برنامه شب هاتون چیه؟ _بعد از نماز جماعت هر شب به زیارت میخونیم عاشورا توسل دعای کمیل ولی هرشب بلااستثنا مراسم سینه زنی داریم» شیخ مکثی کرد و گفت: امشب شب میلاد حضرت زهرا درست نیست سینه زنی باشه به جاش کار دیگه بکنید. نزدیکی‌های اذان مسجد را برای نماز آماده کردند نماز به امامت شیخ اصلی برگزار شد بعد از دعای توسل شیخ اسیر بچه ها گفت نصب کنید چهارده هزار صلوات برای حضرت زهرا بفرستید هم شروع کردند به صلوات فرستادند چند دقیقه نگذشته بود که صدای ابراهیم از میان جمع بلند صدای ضجه و گریه توی مسجد پیچید پشت سرش صدای جلیل خادم صادق بلند شد ر از چند دقیقه بچه‌ها با دیدن این صحنه شروع کردند به سر و سینه می‌زدند صدای یازهرا یازهرا توی مسجد پیچید. ابراهیم و جلیل را که غش کرده بودند از مسجد بیرون بردند ‌قائدشرفی به سمت بچه ها می رفت که شیخ جلویش را گرفت و گفت: آقا رسول مگه قرار نشد امشب سینه زنی نباشه؟! _والا به خدا دست من نبود اگر من مداحی کرده باشم بچه ها خودشون شروع کردن. _تو این ها را به سینه زنی عادت دادی _این بچه‌ها ذاتشونن با امام حسینه. خنده اینها مال زمان عملیات نه الان. _حالا چی شد کار به اینجا کشید؟ نگاهی به سنگری که ابراهیم و جلیل را به آن برده بودند انداخت. _دوتا از بچه ها براشون مکاشفه پیش اومد. شروع کردن به ضجه زدن .بچه ها طاقت نیاوردن زدن به سر و سینه. رنگ از چهره شیخ اصیلی پرید و پرسید: الان کجا میشه دیده شون.؟! _ بچه ها بردنشون تو سنگر حالشان بهتر شد میگم خدمتتون . _خودم میرم پیششون _ این چه حرفیه شما نماینده حضرت امام هستید آهی کشید و سری تکان داد:« من خاک پای این ها هم نمیشم» رسول شیخ را به داخل سنگری که بچه ها بودند برد و خودش بیرون منتظر شد . یاد آرزویش افتاد بلافاصله چهره احسان جلو چشمش آمد. گوشه مسجد نشسته بود .صورتش برافروخته شده بود .حالتش مثل این بود که با یکی حرف می‌زند .بعد از ضجه ابراهیم یکدفعه غیبش زد. فردا صبح سر سفره صبحانه نشسته بودند که یکی از بچه های ستاد از راه رسید. _نماینده امام گفتن از گردان ماده ۱۱ نفر سهمیه دارند برای دیدار امام .رسول در دلش خدا را شکر کرد که خودش اصیل این مطلب را نگاه و گرنه ممکن بود دوباره انسان حرفی بزند این بار هم فرصت از دستشان برود بچه هاگفتن ازبچه های تبلیغات هم سه نفر سهمیه دارد . خنده روی لب رسول نشست به بچه ها گفت: عیدی حضرت زهرا! باوجودی که احسان خیلی به امام علاقه داشت. اما هنوز برای آنها سوال بود که چرا دفعه قبل وقتی صحبت از دیدار امام شد گفت «نیازی نیست ما به خدمت امام برویم امام مال ما تنها نیست .مال همه دنیاست» _ احسان تو نمیتونی بری! احسان مشغول جمع کردن سفره بود. بدون اینکه به رسول نگاه می‌کنند گفت: من نمیام .من لیاقت ندارم جای یه رزمنده دیگر را توی حسینیه جماران بگیرم و کسی که لیاقتش رو داره از دیدار امام محروم بشه شما برین! ! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75