📸چون نتوانسته بود حضوری برود،تماس گرفت که احوال پرسی کند. مادرگفت :برای ناهار آبگوشتی که دوست دارید،درست می کنم.منتظرتان هستم.گفت:چشم وبه سمت خانه شان راه افتاد.گفتم:شمابایدبه پروازبرسیدوبرگردیدتهران. خندیدوگفت :روی حرف مادرشهیدکه نمی توانم حرف بزنم،تازه؛آبگوشتهای مادرخستگی راازتن بیرون می کند. 🍃🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb