🍂 حمام سه ماهه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 با نخ و سوزن لباسهایش را دوخت و کوچک کرد. صبح بچه ها با تعجب نگاهش کردند.
چطور شده که لباس تو اندازه است اما لباسهای ما اینقدر بزرگه؟ با خنده گفت
از شوق خوابم نمی برد. دیشب وقتی شما خوابیدید، اونها رو کوچک کردم.
◇◇◇
🔸 اولین بار بود که این کار را می کرد. مردد بود. کمی احساس گناه میکرد اما چاره ای نبود. آهسته کیف مادرش را باز کرد و ۱۰ تومان برداشت.
- مامان من از توی کیفت کمی پول برداشتم. ساکم را بده میخوام برم حموم.
سه ماه گذشت.
ساک به دست وارد خانه شد. آهسته به مادرش نگاه کرد.
مادر لبخندی زد و گفت:
- عافیت باشه!
◇◇◇
🔸 اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان؛ هنوز بچه بودند و پر جنب و جوش.
تو نگاه اول شاید خیال میکردی سرویس مدرسه است. بیشتر از ۱۴، ۱۵ سال نداشتند.
رسیدند به پادگان دزفول؛ این قدر توی راه خوش گذشته بود که اصلاً متوجه طولانی بودن راه نشده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب : وقتی سفر آغاز شد