🌹 یک ساعتی آن جا نشستم. حاج اکبر معصومیان همون اول دو تا تیر خورده بود و افتاده بود. عراقی ها مدام تیراندازی میکردند هر چند دقیقه یکبار یکی از قسمتهای بدن حاج اکبر یک تکانی می خورد حاج اکبر چشم هایش را باز می کرد و ذکر می گفت. پای راستش تکان می خورد، می گفت «یا مهدی» دستش تکان می خورد میگفت «یا حسین» از روی ذکرهایش میفهمیدم که بازم تیر خورده.
🔸 حاج اکبر افتاده بود وسط معبر. چند تا از بچه ها سعی کردند بکشنش کنار نی ها که کم تر تیر بخوره، ولی حاج اکبر عظمتی بود برای خودش نتوانستند کاری بکنند نصف بدنش وسط معبر بود درست توی دید عراقیها، بدن حاج اکبر به هیچ تیری نه نمی گفت.
🔸 کار خدا بود که من یک تیر هم نخوردم مانع طبیعی پناهم داده بود. غیر از حاج اکبر معصومیان و جنازه های بچه ها که وسط معبر افتاده بود چیزی نمیدیدم فکر می کردم شاید عقب تر از من هم بچه هایی باشند که لای نی ها نشسته اند.
🔸 غیر از گلوله آرپی جی، کلاش هم داشتم با سه خشاب پُر. هر از گاهی اسلحه ام را می بردم بالای سرم و طرف عراقی ها تیراندازی می کردم. عراقی ها هم جوابم را می دادند. چند تا تیر که می انداختیم ساکت میشدیم. نه آنها کاری می کردند، نه من.
🔸 یک ربع می نشستیم؛ دوباره شروع میکردیم. حمید صفایی باری روی دوشم گذاشته بود که نمی توانستم رهایش کنم باید آن جا را حفظ میکردم.
📚 برگرفته از کتاب عملیات فریب
روایت رزمندگان استان سمنان
گردآوری؛ مرتضی قاضی
نشر روایت فتح
💢کانال خبری #شهدای_ایران
✅@shohadayeiran57