مجله  دیدار آشنا  اسفند 1381، شماره 33  شهیدستان نویسنده : نیره قاسمی زادیان پیش تر از اینها «دانشگاه » با عطر قدم های نجیبشان به قطعه ای از بهشت شبیه بود . مثل ما پشت همین میز و نیمکت ها می نشستند، با این تفاوت که «جنگ دیده » بودند نه «جنگ شنیده » ! لحظه ای در تردید نماندند، به لقب شامخ دکتر! ! دل، خوش نداشتند، گویی تحصیلات عالی و درک و موقعیت نتوانسته بود روحشان را به بند کشد و دست و دلشان را از ادای تکلیف باز دارد . . . تا کنون لحظه ای دل به دست نوشته های شهید احمد رضا احدی سپرده اید؟ او را چقدر می شناسید؟ «داریوش ساکی » که بود؟ «حیدر کاظمی » چگونه رفت؟ هر سه، دوست و همشهری بودند . از بچه های خوب و با صفای ملایر! در یک سال با هم وارد دانشگاه شدند . شهید احدی و ساکی پزشکی می خواندند . حیدر دانشجوی رشته فلسفه بود . هر سه در ده درکه - روستایی در شمال تهران و در حاشیه دانشگاه شهید بهشتی - با هم در یک اتاق زندگی می کردند . احمد رضا در سال 1364 رتبه اول کنکور را به دست آورد . اما هرگز از جبهه دل نکند . او خمیر مایه خاطرات جبهه بود و دستی در ادبیات زلال جنگ داشت . «حرمان هور» اشک های قلم شمع گونه اوست . (1) شهیدان را شهیدان می شناسند و اوست که آخرین لحظات بودن با شهید کاظمی را شرح می دهد: . هنوز پشت تیر بارش ایستاده بود خسته و مجروح با باند سفیدی که بر سرش بسته بود و غنچه خونی که از زیر سفیدی باند نشت می کرد . حالش را پرسیدم گفت: سرم گیج می رود و چشم هایم تار شده است . گفتم: هیچ کس نیست و پل را باید تا صبح که نیروها می روند نگه داشت . او در حالیکه نوار قشنگ تیر بار را پر می کرد، خندید و گفت: «تا آخرین نفس خواهیم ایستاد .» بعد خداحافظی کردم و رفتم تا به بقیه بچه ها سری بزنم، مدتی نگذشت که ناگهان موشک آر پی جی سنگر تیر بار را نشانه گرفت و دود سیاهی از سنگر بلند شد . به سختی خودم را به درون سنگر رساندم، می دانستم که می خواهم صحنه ای را ببینم، حیدر آرام تر از همیشه خوابیده بود، آن چنان که تماشایش اشکم را بند نمی آورد . مست مست خوابیده بود . مثل یک گل، مثل همان شب های سرد درکه، ولی این بار هر چه صدایش کردم پاسخی نمی داد . نمی دانم برایش شعر خواندم یا درد دل کردم . فقط می دانستم گریه می کنم . . . هنوز خون زیر باندش خیس بود و با قیافه ای نازنین و آرام کنار تیر بارش خوابیده بود . آری! حیدر هم رفته بود . و اوست که از شهید «ساکی » می گوید: «برهوت کویر را هر چه بجویید، لا به لای تلهای شنی اش را کنج واحدهای فرتوتش را هر چه بکاوید چیزی نخواهید یافت مگر «یک آشنا» به یاد فرزند هور، فرزند خاکریز و دود و آب و خاک غواص دشمن شکن عرصه های خون و ماسه جزایر مجنون کارون اروند فرمانده بی باک، فریادگر کمین های جزیره پیش مرگ مین و سیم خاردار خورشیدی و باتلاق شهید «داریوش ساکی » خدایا! ستاره ها که رفتند، خورشید را نگه دار . احمد رضا در آبان سال 1345 در شهرستان ملایر متولد شد . پدرش درجه دار ارتش بود و مادرش خانه دار . در عین کودکی، دردهای بزرگی داشت و بعد که مثل پیچک ها و نیلوفران قد کشید، دردهایش بزرگ تر شدند . بسیار باهوش و زیرک بود . استدلال های ریاضی و فرمول های فیزیک و شیمی را خوب می فهمید . حتی در نوشته های آسمانیش به مدد حافظه قوی خود، از آنها بهره می برد . در بخشی از خاطراتش نوشته است: . اگر مرتاض های هندی دانستندی که علمی به نام ریاضیات بودندی دیگر هرگز سراغ تخته ها و کفش های میخ دار نمی رفتندی و روزها در یک محل بدون چشم بر هم زدن می ماندندی بلکه به سراغ این علم آمده بودندی و با مسائل پیچ در پیچ علم ریاضی، که به حق ریاضیات است مشغول می شدندی . سر و کله زدن با «حدها» ، «انتگرالها» ، «دیفرانسیل ها» ، «تابع ها» ، هذلولی ها» ، «بیضی ها» ، «لگاریتم » و «تصاعدها» ، «معادله ها» و «نا معادله ها» و . . . هزاران مساله دیگر وجودشان را آن چنان نرم کرده بودندی که دیگر نگو و نپرس! مرتاض راضی از ریاضی 13/11/61 . آن همه متواضع بود که خاک در برابر آسمان، ظاهری آرام داشت و دلی بی قرار . همیشه ساده لباس می پوشید با آن که در رشته پزشکی رتبه اول را کسب کرده و دانشجوی همین رشته بود، هرگز بین خود و دیگران احساس رحجانی نمی کرد . به قلت طعام توجه خاصی داشت . همواره سعی می کرد خورشید وجودش در پس ابر جماعت پنهان بماند . بالاخره، شب دوازدهم بهمن ماه، در عملیات کربلای 5 در درگیری، با کمین های دشمن بعثی به شهادت رسید . پس از پانزده روز که پیکرش میهمان آفتاب بود، به شهرستان ملایر بازگردانیده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به آغوش خاک سپرده شد . قطره ای از دل نوشته های دریایی اش: وقتی زمین تفتیده کویر از شدت تشنگی بیهوش شده بود و آفتاب بی رحم، تمامی شعاعهای خود را به کویر دوخته بود . پیکر همواره کویر آرام از درز چشمان بی رمقش قامت بلند خورشید را ور انداز کرد و به زیر لب،