شهید رسول هوشیاری کارگر یک واحد قالیشویی بود که بعدها در همان واحد سرکارگر میشود. ویژگیهایی که در شخصیت او یافت میشود بسیار شبیه به شهید متوسلیان است. همانقدر معتقد به روزی حلال، همانقدر صادق، همانقدر باجذبه، خیرخواه و حلال مشکلات مردم. یکی از نکات بارز زندگی شهید هوشیاری آن است که از شاگردان حاج آقا غیوری در شهر ری بوده که خود یک مکتب است.
جدیت در کلام و در عین حال اهل بخشش بودن از جمله ویژگیهای برجسته شهید هوشیاری است. او به شدت به مسئله صله رحم اعتقاد داشته و هرگاه بستگان خود را میدید و یا به سفر زیارتی میرفت حتما برای همه سوغاتی میآورد.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
از هر چه بگذرم، از تعزیههای حسینآباد نمیگذرم. با بچّهها به بام یکی از همسایهها میرویم تا از بالا شاهد تماشای تعزیه باشیم. تعزیه که شروع میشود، نگاهم را از بچّهها به امام حسین(ع) میکشانم امّا میخکوب میشوم. حس میکنم تعزیهخوان نقش امام حسین(ع) خیلی شبیه رسول شده است، در همین فکرم که ناگهان تعزیه به هم میخورد و بازیگر نقش حضرت عباس(ع) روی تخت بلندی میرود و اعلام میکند که چند دقیقه پیش با یکی از مردم آبادی تماسی گرفته شده و گفتهاند که چند نفر از رزمندگان دهنویی و حسینآبادی شهید شدند.
یاد رسول میافتم و دلم میریزد. دست بچّهها را میگیرم و تا رسیدن به خانه پدرم صدبار جان میدهم. به خانه داشی که میرسم، در را فشار میدهم. داشی روی بالکن ايستاده است. با ديدن سگرمههای درهم کشیدهاش لرزه بیشتری به جانم میافتد. میخواهم بپرسم چه شده؟ امّا نمیتوانم. نهايت زورم در يک کلمه خالصه میشود کلمهای که برايم همه زندگی و دارايیام است؛ رسول. میپرسم: رسول؟ خیلی قاطع میشنوم: حتما شهید شده.
گیج و منگ در چشمانش زل میزنم. خواب ديشب از مقابل چشمم میگذرد. آتش زبانه میکشد و شعلهاش رسول را میبلعد. امام حسین(ع) سوار بر اسب سفیدش میتازد. سرش را از تن جدا میکنند و قطرات سرخ خون در میان برگهای پايیزی میرقصد. با داشی و مامان به سمت سپاه ملاير راه میافتیم تا اطلاع دقیقتری از رسول بگیريم. خیابانها حسابی شلوغ است. دسته دسته مردم عزادار برای زنجیر زنی و پخش نذری در خیابانها هستند و تقریبا مسیر بسته شده است.
پدرم با مشاهده اوضاع و احوال نامناسبم، به اجبار من و مادرم را به دهنو برمیگرداند و قول میدهد که فردا صبح با برادرم پیگیر خبری از رسول باشند. تا صبح بیقرارم. هر لحظه منتظرم تا برادرم از در وارد شود و بگويد که چیزی نشده، رسول نبوده و شايعه است. وقتی میآيد، آب دهانش را قورت میدهد. رگهای کبود گردنش پر و خالی میشود. سپس با مکثی طولانی میگوید: باید چند روز صبر کنیم، اطلاع دقیقی نیست.
پس از گذشت چند روز بیاطلاعی، به خانهام برمیگردم و تصمیم میگیرم منتظر آمدن خبری از رسول باشم. برای اينکه حالم بهتر شود، به مسجد میروم و نماز جماعت میخوانم. بین نماز از پشت بلندگو اعلام میکنند که اسامی چند نفر از رزمندگان شهید به دستمان رسیده است. نماز به هم میخورد. نفسم بند میآید. ناگهان اسم «هوشیاری» نیز بین اسامی خوانده میشود. همه نگاهها به سمتم برمیگردد و سکینه و فاطمه همزمان گريه میکنند. بغض گلويم را به شدت میفشارد. نمیتوانم به کسی نگاه کنم. به يکباره صدايی در گوشم میپیچید: مريم بانو تو مرد منی، زينبوار، زينبوار. هر طور شده نماز دوم را نیز میخوانم و بعد از نماز، زير لب میگويم «إنّا للّه وَ إنّا إلیه راجعون» و به خانه برمیگردم. به محض رسیدن، در حالیکه کمرم خمیده شده و اشکهايم بیوقفه سرازير است، لباس سیاه بر تن خود و بچّهها میکنم و خانه و زندگی را آماده میکنم. رسولم میخواهد بیايد. نبايد چراغ خانهام خاموش باشد. تکتک چراغها را روشن میکنم.
فردا صبح برای تحويل پیکر رسول با برادر شوهرم و بچهها به سپاه ملاير میرويم. رزمنده سپاهی جلو میآيد و نسبتم را میپرسد. محکم میگويم: همسرش هستم. در پاسخم میگويد: خواهرم، معلومه شیرزنی هستی. امّا آمادهای که حقیقت رو بشنوی؟ محکم و بیآنکه لحظهای فکر کنم، میگويم: بله.