شهدای ملایر
کتاب «ده متری چشمان کمین (هشت سال به روایت سردار جعفر مظاهری)» که به همت محسن صیفی کار منتشر شده است
«مرصاد» به روایت علی محمد زند-1 خاطرات جنگ شنیدنش از زبان رزمندگانی که خود در میدان آتش و خون حضور داشتند خوش است. چرا که آنان لحظات و صحنه هایی را درک کردند که هر فکر و خیالی عاجز است از وصفش. عملیات مرصاد خاطرات شنیدنی و جالبی دارد که این دفعه از نگاه یکی دیگر از فرزندان امام روح الله می خوانیم از لحظاتی که رزمندگان با منافقین جنگیدند و قاطعانه آنان را از کشور بیرون راندند. علی محمد زند در قسمت اول خاطراتش می نویسد: *روز اول - 2/5/67 صبح روز 2/5/67 بود. نمی‌دانم تصمیم کبری بود، صغری بود، یا هر اسمی که شما دوست دارید. فقط می‌دانم باید می‌رفتم می‌دیدم و اگر سعادت رفتن نصیبم نمی‌شد امروز برای تکیه دادن، فکر کردن و اطمینان پیدا کردن، نقطه اتکایی نداشتم! شاید برای خیلی‌ها قابل لمس نباشد که این چند روز حضور در جنگ چه تأثیری بر من گذاشته است. به جرئت قسم می‌خورم، این احساسی را که دارم با همه عمرم برابری می‌کند. خلاصه، دل به دریا زدم. حداقل فهم من این بود که مسیر را از لحاظ تئوری می‌شناختم و تصمیم من از روی عقل و فهم بود و زور و اکراه یا خودنمایی در هدف خود نمی‌دیدم. مسیری بود که با اشتیاق پذیرفته بودم، هر چند هنوز آن را کامل درک نکرده بودم. تصمیم گرفتم بروم و خدا سعادت را نصیبم کرد. ای کاش این سعادت خیلی پیش‌تر نصیب من می‌شد. دنیا هرگز نامردی‌های ظالمان و مالکان زر و زور در مقابل ایران اسلامی را هرگز فراموش نخواهد کرد. زیرا جنگ هشت‌ساله، با پشتیبانی همه دنیای ظلم به ایران تحمیل شد و به پیش رفت. جنگ، اسلام در مقابل همه کفر بود. برای رفتن به جبهه باید اول دل می‌دادم که قبلاً داده بودم، و بعد چاره می‌اندیشیدم که بتوانم بی‌اطلاع خانواده بروم. من باید طوری عمل می‌کردم که کسی از خانواده شک نکند؛ تا بتوانم با آرامش و بی‌سروصدا به منطقه بروم. او دل سپرده می‌خواست من سر سپرده بودم تابستان با روزهای زیبایش در حال گذر بود و مردم در فکر پایان جنگ بودند. هرکس در فکری بود. بعضی از خانواده‌ها به دنبال گم شده خود بودند که کی به میهن بر می‌گردند. بعضی به این فکر که امام(ره) چرا قطعنامه را پذیرفت. بعضی به دنبال خاطرات گم شده و بعضی در پی تلنبار کردن منافع دنیوی و در نهایت برخی به دنبال دنیایی که ندانسته از آن دور شده بودند و می‌خواستند سریع‌تر به دنیا و دنیاطلبی خود برگردند. با توجه به پذیرش قطعنامه، جبهه کم‌کم خلوت، و شور اعزام به مناطق جنگی کم می‌شد. قصه از آنجا شروع شد که برادرم روز قبل برای عزیمت به جبهه با خیال راحت سوار مینی‌بوس شده بود تا اعزام شود. مینی‌بوس برای سوختگیری به پمپ بنزین رفته، و آنجا متوجه شده بودند برق قطع شده و نمی‌توانند گازوئیل بزنند! دست از پا درازتر برگشته بودند. این روزها بازار بمباران مناطق استراتژیک و غیر استراتژیک کشور روی بورس بمباران و موشک‌باران صدام بود. به همین دلیل برخی منابع حیاتی و صنعتی کشور آسیب دیده بود. ولی هرکس به حق خود قانع بود و کسی کمبود را احساس نمی‌کرد. هرکس هرچه داشت با همسایه تقسیم می‌کرد و مردم می دانستند که حمایت خداوند بر اتحاد مردم استوار است. آن زمان‌ها بعد از هر نماز جماعت دست‌ها در هم گره می‌خورد و شعار وحدت خوانده می‌شد. به خاطر قطع بودن برق، پمپ گازوئیل کار نمی‌کرد و مجبور شدند اعزام را به فردا موکول کنند. به هر کدام برگه‌ای داده بودند که فردا برای اعزام مراجعه کنند و یا اگر هم خواستند خودشان به همدان بروند و اعزام انفرادی شوند. نمی‌دانم من این قضیه را چگونه متوجه شدم ولی با مطلع شدن از این موضوع، انگار جرقه‌ای در ذهنم زده شد و در فکر فرو رفتم. شاید به دنبال انتقام گرفتن افتادم! با خود گفتم: داداشی یادت میاد چطور حال منو گرفتی، حالت رو می‌گیرم! یادت میاد بابام رو فرستادی منو از اتوبوس پیاده کردند... حالا منم نمی‌گذارم سوار بشوی و بروی. سال‌ها در این فکر بودم که چطور بابام درست سر وقت آمد و مانع اعزام من شد. نمی‌شد پنج دقیقه دیرتر می‌آمد! و من می‌رفتم. هرچه فکر و چاره‌جویی می‌کردم، بیشتر بر این هدف مصمم‌تر می‌شدم. خدا را شکر می‌کردم و از خدا می‌خواستم که کمکم کند تا بتوانم به هدفم برسم. با خودم گفتم: شانس به من رو کرده و باید از این اتفاق استفاده کنم. به دنبال راه چاره افتادم. بهترین راه و ساده‌ترین مسیر که به نظرم می‌رسید این بود که به سراغ خواهرم بروم. وقتی به سراغ او رفتم، گفتم:«داداش داره میره جبهه،‌بیا برو نذار بره.» خواهر که نه، مادر. کسی که من را از دو سالگی بزرگ کرده بود. تنها کسی که می‌توانست برادرم را منصرف کند، همین خواهرم بود. همین کار هم خیلی جالب انجام شد. حالا نوبت طرح و نقشه عالی‌تری برای ادامه کار بود.