او را از بچگی میشناختم. جوانی بسیار ساده و صادق بود. دوران ابتدایی و راهنمایی را با هم بودیم. بعد او به دبیرستان رشته علوم انسانی رفت و من به رشته تجربی رفتم. اما ناگفته نماند که همه تابستان و تقریباً در طول سال با هم بودیم. در کار بسیار جدی بودو همیشه لبخندی منحصر به فرد بر لب داشت.
در حال تکمیل پرونده بودم که مادر دوستم که زنی مسن و بسیار عزیز و محترم بود، با پاهای خسته و لرزان و لنگان آمد. سریع پرونده را تکمیل کردم و به پایین آمدم. برادر دوستم هفته گذشته شهید شده بود. با ناله و زاری و التماس مادرانه، میگفت که نمیگذارم پسرم به جبهه برود، من تازه پسر بزرگم شهید شده، از او زن و بچه برایم مانده است. نمیگذارم این یکی هم برود. هرچه اصرار کردیم، مادرش نرفت و با گریه جلوی مینیبوس خوابید و گفت: اگر میخواهید، بروید! باید از روی جنازه من حرکت کنید. با هزار التماس او را بلند کردیم و با توجه به آشنایی که با دوستم داشتم به او گفتم: «تو رو خدا بیا برو، کار من رو هم خراب نکن!»
او هم راه افتاد و با مادرش برگشت. هرچند او همه راهها را برای راضی کردن مادرش رفت، ولی نتوانست مادرش را راضی کند. من هم مجبور شدم او را با خواهش، با مادرش راهی منزل کنم. من از هر لحظه آزادی که گیرم میآمد، استفاده میکردم و سریعا به سراغ مسئول اعزام میرفت. شاید تا این لحظه من پنجبار سراغ مسئول اعزام رفته بودم و سؤال میکردم که کی حرکت میکنید؟ چرا حرکت نمیکنید؟ حقیقتش ترس دفعه پیش در دلم بود که نکند خانواده بیاید سراغم. اگر میآمدند من جرئت رو در رو حرف زدن با آنها را نداشتم و به ناچار بر میگشتم. فکر کنم تا مینیبوس راه افتاد، من ده بار شاید هم بیشتر سراغ مسئول اعزام رفتم.
یک نفر هم که با ما داشت اعزام میشد، خانمش آمده بود و به او میگفت: تو تازه آمدی، کجا میخواهی بروی؟ ولی او خانم را راهی خانه کرد. یکی دیگر هم از روستای قلعه خلیفه(یکی از روستاهای ملایر) آمده بود. چون با دایی من هم روستایی بودند در ذهنم باقی ماند. دوستم که برگشت، من مانده بودم و این سه نفر که بارها به جبهه رفته بودند و فقط من اولین بارم بود.
به هر ترتیب ما 9نفر بودیم که سوار مینیبوس شدیم و به راه افتادیم. حدود ساعت یازده مینیبوس حرکت کرد. من از یک طرف احساس آرامش میکردم و از طرف دیگر در دلم بلوا برپا شده بود.
حالا که خیالم از برگشتن راحت شده بود، افکار دیگری ذهنم را مشغول کرده بود و سؤالای در ذهنم میچرخید.
به کجا میرویم؟ کی میرسیم؟ چطور میرسیم؟ که هیچ پاسخی نیز برای آنها نداشتم. هر چند لحظه صلواتی که فرستاده میشد، افکار من را به راه میآورد و از پراکندگی نجات میداد. این صلواتها، صلواتهایی بود که از شعار به شعور تبدیل میشد. خیلی دلچسب و از تمام وجود بود. خلاصه صلواتها هم کمکم جای خود را به چرت زدن داد و به تعریف و گفتوگو و خندههای زیبای دوستان که همیشه در دلم یاد آنها مانده است، تبدیل شد.
وقتی سکوت تقریباً همه جا را گرفت، شاید مانند همه به فکر صحنهسازی جنگ رفته بودم. من تا آن لحظه جنگ ندیده و حتی یک تیر هم شلیک نکرده بودم. تنها تجربه من از جنگ، دیدن فیلمهای جنگی بود که بسیار هم از دیدن آنها لذت میبردم. خود را با افکار فیلمهای سینمایی مشغول میکردم و خود را قهرمان اول فیلم میدیدم.
بعضی وقتها خود را شهید تجسم میکردم که مردم داشتند تشییع میکردند. بعضی وقتها جانباز و... با همین افکار زمان بسیار شوریده احوال میگذشت.
در این لحظات بود که یکی از دوستان سر صحبت را با من آغاز کرد.
-کجا هستی؟ چه میکنی؟
وقتی فهمید من دانشجوی ژنتیک هستم، شروع به پرسیدن سؤالاتی درباره شروع خلقت کرد. او سؤال میکرد و من هم به هر چه یاد گرفته بودم، دو تا دیگر اضافه میکردم و اسم چند تا دانشمند مرتبط با موضوع را نیز میآوردم و به او جواب میدادم. خلاصه برای هر سؤال او جواب ناقصی داشتم. هر لحظه که سکوت میشد، ذهن من هم آش شلهقلمکار میشد. سؤالات مانند قطار در ذهن من حرکت میکردند.
-چی شد؟
-چی میشه؟
-کجا؟
-کی؟
و...
حدود ساعت 12ظهر بود که به همدان رسیدیم و به یک سالن ورزشی که محل تجمع نیروها بود، رفتیم. آن روزها هر سالنی که میشد نیرو در آن سازماندهی کرد، مورد استفاده قرار میگرفت. نماز جماعت ظهر بود. تا وضو بگیرم، نماز جماعت تمام شد. راستش خاطره خوبی از نماز جماعت نداشتم زیرا دفعه قبل اگر به خاطر نماز جماعت نبود و ما را برای نماز جماعت نگه نمیداشتند، بابام نمیآمد و من با لشکر حضرت صاحبالزمان(عج) به جبهه رفته بودم.