یکم اومد نزدیکترمو خوب براندازم کرد
از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم...
از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری به کاریمنداره
دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ....
پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت ،
فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون
داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و....
تموم غر غر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم
داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار....
شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم ،گفتم باهم بودیم
زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید
از پایین در داشتمنگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگم و محکمتر زد به پهلوم
گفتم خانوم جان بخدا که همین بود
اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای....
ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم
اگه میگفتممعلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره
#فیروزه
💛🧡❤