#رمان_عقیق
#قسمت_صد_و_بیست_دوم
سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا
در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمدشغلی و پس اندازش تنها میتواند
کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد.
پرواضح بود که اینها به مذاق برادرعروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی
ندارد قبول کرد کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج
سکه! انهاگفته بودمهریه اش سال تولد است زهرا گفته بود 135 سکه! گفته بود ابجد نام زهرا
بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر
دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود.عاشق این سکوت حاج رضاعلی
بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را
میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و
بابا محمد لبخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق.
حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد:شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاج.رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم.میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم
بروم
نزدیک زهرا میشوم محکم.گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوشو اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند
گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم.صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید:
ته
تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهر شوهر
باتعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است.
میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
#ادامه_دارد.
نویسنده:
#نیل2
**
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat