💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید حمزه از بیان همسرشان؛
محمدحسین 15 اسفند 1365 مصادف با پنج رجب 1407 هجری قمری چشم به جهان گشود.
پدر و پدرشوهرم هردو پاسدار بودند و هردو حدوداً به مدت 6 سال در شهر قم به تحصیل مشغول بودند. آشنایی پدرها، موجب آشنایی مادرها و به تبع آن ارتباط خانوادگی آنها شد. همجواری کریمه اهل بیت ما را باهم آشنا کرد. هر دو خانواده 2 دختر و 2 پسر دارند. آنقدر خانوادهها باهم روابط نزدیکی داشتند که حتی مادرها برای تعداد فرزند و دختر یا پسر بودنشان هم باهم هماهنگ بودند! انگار که رقابت داشته باشند.
بعد از 6 سال، خانوادهها از هم جدا شدند، ما به تبریز منتقل شدیم و آنها به سمنان آمدند. بعد از آن معمولاً سالی یکبار یکدیگر را میدیدیم آن هم اغلب زمانی بود که بین مسیر زیارت امام رضا، به آنها سر میزدیم. بعد از مدتی محل کار پدرم به تهران منتقل شد.
🔹همسر سادات
محمد حسینآقا 19 ساله بود که به مادرش گفته بود میخواهد ازدواج کند. خواستهای هم که داشت این بود «همسرم از سادات باشد!» مادر حسین آقا هم با مادرم تماس گرفت و ...
یادم هست وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، گفتم «حسین که بچه است!» این در حالی است که محمدحسین متولد 15 اسفند 65 بود و من 14 شهریور 66! مادرم با حالت ناراحتی انگار نه انگار که من دخترش هستم و او فامیل عروس است، گفت «فکر کردی خودت خیلی بزرگ شدی؟» این حرف برای من این معنا را داشت که خانوادهام رضایت دارند و احتمالاً ناچارم که فعلاً به آمدنشان رضایت بدهم.
🔹خواستگاری با چفیه
هیچگاه فراموش نمیکنم، شب خواستگاری وقتی حسین آقا وارد خانه ما شد، چفیهای به دوش انداخته بود! آنقدر چهره مومن و حزب اللهی داشت که ناخودآگاه با دیدنش گفتم «یا علی! خدایا یعنی میشود؟»
من از امام رضا همسر حزب اللهی خواسته بودم که البته نامش "حسین" باشد و حالا... وقتی به خواستگاری آمد یک سال بود که وارد سپاه شده بود آن هم نیروی رسمی.
🔹حرفها را تکرار کنید!
قرار شد بعد از شام، باهم صحبت کنیم. حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد! وقتی نوبت به حرف زدن من رسید، با زبان بیزبانی از مادر حسین آقا خواستم که اجازه دهند من در خلوت صحبت کنم.
وقتی مادر رفتند، به حسینآقا گفتم «من هیچیک از حرفهای شما را متوجه نشدم! تمام حواسم به مادرتان بود! لطفاً همه حرفها را مجدداً تکرار کنید!» گفت «همه را تکرار کنم؟» گفتم «بله! من حواسم فقط به مادرتان بود و هیچی متوجه نشدم!»
دوباره شروع کرد و حرفهایش را گفت. همان شب حسینآقا به من گفت «فکر میکنم حداقل تا 80 درصد نظر هردومان مثبت است!» گفتم «از کجا این حرف را میزنید؟» گفت «بماند...》
🔹خط قرمزها
شب جلسه خواستگاری گفت که رفتوآمد به مسجد برایش اهمیت دارد. حجاب، نماز اول وقت هم جزء حرفهایمان بود و البته خط قرمزهای حسین.
💠
@shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟