🌸🍃🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🌸 🌸 بعد نشستن درون ماشین ، شنل کلاهمو کمی عقب تر دادم و پنهانی به دید زدنش مشغول شدم... آراد همانطور که نگاهش به جلو بود گفت : مورد پسند واقع شدم بانو ؟ از لو رفتنم خندیدم و با سر تایید کردم... دست چپم را روی دنده گذاشت و دست خودش هم روی دست من و بعد ظبط را روشن کرد ، با شنیدن آهنگش چشمانم برق زدند و فقط خندیدم .... "" چه صاف و ساده شروع شد ... چه عاشقونه و زیبا ... حکایت دو تا عاشق ... حکایت دو تا دریا ..... میباره نقل ستاره ... از آسمون شبستون ...."" جلوی تالار ماشین متوقف شد ، دستش را گرفتم و شانه به شانه هم به راه افتادیم ..در ابتدای تالار شنلم را در آوردم و بعد اینکه خانوم جان و عزیز جان کلی قربان صدقه امان رفتند ، راهی داخل شدیم و با ورودمان همان آهنگ پخش شد و من چقدر دوسش داشتم ، با آراد عهد بسته بودیم که عروسیمان را زهرایی برگزار کنیم و برای همین به جای آهنگ مولودی داشتیم و من چقدر دوست داشتم این سادگی را ..... بعد نشستمان ، یکی یکی برای تبریک آمدند... برایمان آرزوی خوشبختی کردند ... انقدر عالی بود ...انقدر ذوق و استرس داشتم که اصلا نفهمیدم کی وقت شام شد .... موقع شام آرام نگاهش کردم : آراد ، واقعا بابت همه چی ممنون ، نمیدونم ازت چطوری تشکر کنم ؟ _ فقط اونطوری نگام نکن همین ...داری دیوونم میکنی با اون چشات... با تعجب نگاهش کردم ، این روز ها از این تعریف ها زیاد شنیده بودم و از ظهر هم حساسیتش را فهمیده بودم اما اینکه آنقدر صریح از چشمانم بگوید ...کمی عجیب بود ... بعد از تالار ، راهی خانه عمه عاطفه اینا شدیم ، هنوز سختم بود که بهش بگویم مامان .... تو خانه همینطوری نشسته بودیم ، آقایون تو حیاط بودند ، خانم ها داخل ، البته همسر جان کنار خودمون بودند و لحظه ای هم ازش چشم نمی گرفتیم .. الکی نبود که، میون یه ایل دختر که از قضا خیلی هاشون رو خبر داشتم که از قبل ، برا آراد غش و ضعف می رفتن ، باید دو دستی می چسبیدمش .... لیلی آروم اومد کنارم : آراگل ، این شوهرت مال تو ها نترس کسی نمیخوره آروم برگشتم طرفش : لیلی جان ، میون یه ایل دختر اینو ازم نخواه آروم دستش رو دهنش گذاشت برای کنترل قهقهه اش : از دست تو دختر بعد کلی خنده و پذیرایی و حرف زدن راضی شدن که بریم خونه خودمون .... آراد آرام در رو با گفتن بسم ا..باز کرد، خودش رفت عقب تر و دستش رو گذاشت رو کمرم: به خونمون خوش اومدی عزیز من آروم زیر لب دعا کردم و بعد وارد شدم .... خدا رو شکر خانم ها بعد کلی بازرسی دست کشیدن و بعد تبریک مجدد و آرزوی خوشبختی راهی شدند ... پدرم و آرتان بعد کلی توصیه زیر گوشی به آراد که من هیچی نشنیدم ، بغلم کردن و راهی شدند ... گریه ام گرفته بود شدید....اون سری گریه هام فقط از سر بدبختیم بود و اصلا به دلیل دوریشون نبود اما این بار قضیه فرق می کرد ...مامانم محکم بغلش کردم و تا حدی که جا داشت بوسیدمش....لیلی با بغض نگام می کرد ، حالم رو دیده بود...تنهاییهام رو .... امید و بهار کنار هم برامون آرزوی خوشبختی کردند و در کنارش امید کلی از من حلالیت خواست بابت حرف هاش....ماهان هم با لبخند نگاهمون می کرد : آراد جان ، مواظب این خواهر ما باش ... بعد هم رو به من ادامه داد : مواظب خودت باش خواهری ....خوشبخت شی دختر عمه ای که همیشه پیشم بودی .... اما دعای عزیزجان که عجیب به جانمان چسبید: الهی به حق فاطمه زهرا ، خوشبخت شین ..... به قلم برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید : 🆔 @BanoyDameshgh @shohda_shadat 🌸 🌸🌸 🍃🌸🌸 🌸🍃🌸🌸