🌸🍃🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🌸
🌸
#برای_تو_ازتو_هم_گذشتم #پست_دویست_و_چهل_و_ششم_و_چهل_و_هفتم
بعد نشستن درون ماشین ، شنل کلاهمو کمی عقب تر دادم و پنهانی به دید زدنش مشغول شدم...
آراد همانطور که نگاهش به جلو بود گفت :
مورد پسند واقع شدم بانو ؟
از لو رفتنم خندیدم و با سر تایید کردم...
دست چپم را روی دنده گذاشت و دست خودش هم روی دست من و بعد ظبط را روشن کرد ، با شنیدن آهنگش چشمانم برق زدند و فقط خندیدم ....
"" چه صاف و ساده شروع شد ...
چه عاشقونه و زیبا ...
حکایت دو تا عاشق ...
حکایت دو تا دریا .....
میباره نقل ستاره ...
از آسمون شبستون ....""
جلوی تالار ماشین متوقف شد ، دستش را گرفتم و شانه به شانه هم به راه افتادیم ..در ابتدای تالار شنلم را در آوردم و بعد اینکه خانوم جان و عزیز جان کلی قربان صدقه امان رفتند ، راهی داخل شدیم و با ورودمان همان آهنگ پخش شد و من چقدر دوسش داشتم ، با آراد عهد بسته بودیم که عروسیمان را زهرایی برگزار کنیم و برای همین به جای آهنگ مولودی داشتیم و من چقدر دوست داشتم این سادگی را .....
بعد نشستمان ، یکی یکی برای تبریک آمدند...
برایمان آرزوی خوشبختی کردند ...
انقدر عالی بود ...انقدر ذوق و استرس داشتم که اصلا نفهمیدم کی وقت شام شد ....
موقع شام آرام نگاهش کردم : آراد ، واقعا بابت همه چی ممنون ، نمیدونم ازت چطوری تشکر کنم ؟
_ فقط اونطوری نگام نکن همین ...داری دیوونم میکنی با اون چشات...
با تعجب نگاهش کردم ، این روز ها از این تعریف ها زیاد شنیده بودم و از ظهر هم حساسیتش را فهمیده بودم اما اینکه آنقدر صریح از چشمانم بگوید ...کمی عجیب بود ...
بعد از تالار ، راهی خانه عمه عاطفه اینا شدیم ، هنوز سختم بود که بهش بگویم مامان ....
تو خانه همینطوری نشسته بودیم ، آقایون تو حیاط بودند ، خانم ها داخل ، البته همسر جان کنار خودمون بودند و لحظه ای هم ازش چشم نمی گرفتیم ..
الکی نبود که، میون یه ایل دختر که از قضا خیلی هاشون رو خبر داشتم که از قبل ، برا آراد غش و ضعف می رفتن ، باید دو دستی می چسبیدمش ....
لیلی آروم اومد کنارم : آراگل ، این شوهرت مال تو ها نترس کسی نمیخوره
آروم برگشتم طرفش : لیلی جان ، میون یه ایل دختر اینو ازم نخواه
آروم دستش رو دهنش گذاشت برای کنترل قهقهه اش : از دست تو دختر
بعد کلی خنده و پذیرایی و حرف زدن راضی شدن که بریم خونه خودمون ....
آراد آرام در رو با گفتن بسم ا..باز کرد، خودش رفت عقب تر و دستش رو گذاشت رو کمرم:
به خونمون خوش اومدی عزیز من
آروم زیر لب دعا کردم و بعد وارد شدم ....
خدا رو شکر خانم ها بعد کلی بازرسی دست کشیدن و بعد تبریک مجدد و آرزوی خوشبختی راهی شدند ...
پدرم و آرتان بعد کلی توصیه زیر گوشی به آراد که من هیچی نشنیدم ، بغلم کردن و راهی شدند ...
گریه ام گرفته بود شدید....اون سری گریه هام فقط از سر بدبختیم بود و اصلا به دلیل دوریشون نبود اما این بار قضیه فرق می کرد ...مامانم محکم بغلش کردم و تا حدی که جا داشت بوسیدمش....لیلی با بغض نگام می کرد ، حالم رو دیده بود...تنهاییهام رو ....
امید و بهار کنار هم برامون آرزوی خوشبختی کردند و در کنارش امید کلی از من حلالیت خواست بابت حرف هاش....ماهان هم با لبخند نگاهمون می کرد : آراد جان ، مواظب این خواهر ما باش ...
بعد هم رو به من ادامه داد : مواظب خودت باش خواهری ....خوشبخت شی دختر عمه ای که همیشه پیشم بودی ....
اما دعای عزیزجان که عجیب به جانمان چسبید:
الهی به حق فاطمه زهرا ، خوشبخت شین .....
به قلم
#سنا_لطفی
برای ارسال نظرات به پی وی مراجعه کنید :
🆔
@BanoyDameshgh
@shohda_shadat
🌸
🌸🌸
🍃🌸🌸
🌸🍃🌸🌸