یکی بود یکی نبود , غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود درروزگاران قدیم زمان پیامبر ما مسلمانان , مردی بود که سیاه پوست بود و اسمش بلال بود بلال نوکر یه آدم خیلی بدجنسی بود که این آدم بت پرست بود ولی بلال بیچاره مجبور بود براش کار کنه اون بلال رو کتک میزدو اذیت میکرد یروزی از روز ها بلال فهمید که مردی به اسم محمد (ص) کنار اون ها زندگی میکنه که خیلی مهربونه و بین سیاه و سفید فرقی نمیذاره و بین پولدار و بی پول فرقی نمیذاره بین نوکر و رییس فرقی نمیذاره بلال یکروز که کاراش تموم شده بود و اربابشم خوابیده بود یواشکی رفت به خونه پیامبر خدا وقتی رفت دید پیامبر داره درباره خدا صحبت میکنه نشست پای حرفای پیامبر پیامبر میگفت خدا احد است , یعنی خدا یه دونه است و دوتا نیست بلال از پیامبر میپرسه خدا گرسنه میشه؟ تشنه میشه؟ خوابش میگیره؟ پیامبر میفرمایند : نه خدا صمد است , این ما آدمها هستیم که به خواب و غذا و آب نیاز داریم خدا به اینها بی نیازه و به هیچی احتیاج نداره پس الله الصمد , یعنی خدا بی نیاز است بلال میپرسه خدای احد بچه داره؟ مامان و بابا داره؟ پیامبر میفرمایند : خدا بچه نداره , مامان و بابا هم نداره : لم یلد ولم یولد بلال خیلی خوشحال میشه چه خدای خوبی , چقدر قویه و چقدر مهربونه دوست داره خدای احد رو بپرسته و دلش نمیخواد بت پرست باشه بلال میپرسه خدا شبیه کیه؟ پیامبر میفرمایند : خدا شبیه کسی نیست , کسی هم شبیه خدا نیست ( ولم یکن له کفوا احد)