به یاد آن کسى که چشم‌هایش برده جانم را تفال می‌زنم هر شب مَفاتیحُ الجَنانَم را من آن آموزگارم که سوال از عشق می‌پرسم ولیکن خود نمی‌دانم جواب امتحانم را کمى از دردها را با بُتم گفتم مرا پس زد دریغا که خدایم هم نمى‌فهمد زبانم را ! به قدرى در میان مردم خوشبخت بدنامم که شادى لحظه‌اى حتى نمى‌گیرد نشانم را تو دریایى و من یک کشتى بى رونقِ کُهنه که هى بازیچه می‌گیرى غرورم‌، بادبانم را شبیه قاصدک‌هاى رها در دشت می‌دانم لبت بر باد خواهد داد روزى دودمانم را دلم مى‌خواهد از یک راز کهنه پرده بردارم امان از دست وجدانم که مى‌بندد دهانم را... @shokoohsher🪴