یه خاطره هم مادر بزرگ من تعریف میکردن از کشف حجاب ! میگفتن ما خبلی بچه بودیم آژان ها با اسب میومدن و سر زنان رو باز میکردند وقتی خبر میرسید که اژان ها اومدن ، پدرامون مارو میانداختن تنور و درشو می‌بستن تا پیدامون نکنند !