عاشورا و شخصیت‌های آن همواره یکی از موضوع‌های مهم در ادبیات بوده است. المثنی با نگاه به زندگی یکی از شخصیت‌های کمتر شناخته شده داستان عاشورا، دریچه دیگری از این واقعه‌ی اثرگذار تاریخی به روی مخاطب باز می‌کند. این رمان، بخشی از زندگی حسن مثنی پسر امام حسن و خوله و داماد امام حسین همسر فاطمه بنت حسین علیه‌السلام است. جوانی که با وجود تنهایی مادر، همراه با امام حسین از مدینه به مکه و از آنجا به کربلا می‌رود و از کسانی است که با وجود حضور در کربلا و جنگ در روز عاشورا زنده مانده است و داستان عاشورا را روایت می‌کند. حسن مثنی در کنار پرداختن به احساس‌های خود در این داستان، به ویژگی‌های برخی از قهرمانان عاشورا چون امام حسین، عباس بن علی، قاسم بن حسن، علی اکبر اشاره می‌کند. مجید محبوبی نویسنده این کتاب و انتشارات معارف ناشر آن است‌. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: روز از نیمه گذشته بود آتش جنگ فروکش کرده بود. آفتاب داشت به سمت مغرب مایل میشد؛ اما انگار نگاه گرمش به سرهایی بود که بر فراز نیزه ها دیده می شدند. فاطمه برای آخرین بار دور سربازانی که نیزه ها را به آسمان بلند کرده بودند، چرخی زد و سرها را یکی یکی از زیر نگاه هایش گذراند و دوباره به سمت گودال قتلگاه برگشت . ام کلثوم و بی بی زینب سراسیمه دنبالش دویدند و او را از پشت گرفتند فاطمه صدایش را به گریه و ناله بلند کرد آخر بی بی جان! من بدون حسن کجا بروم؟!... حسن نیست، سرش را بر نیزه هم ندیدم آخر این چه مصیبتی است.... خدایا وای از مصیبت پدرم برادرهایم عموها و عموزاده هایم! واویلتا! چند زن دیگر نیز در حالی که بلند میگریستند، به سمت آنها آمدند. هرکس با زبان خودش فاطمه را دلداری میداد و میخواست او را به کاروان اسیران برگرداند. فاطمه اما راضی نمیشد. وقتی صدای شکسته برادرش امام سجاد را شنید کمی آرام گرفت دست به آسمان بلند کرد و با گریه گفت: «ای خدای بزرگ ای خدای مهربان حسن وقتی به میدان رفت او را دیدم که چون شیر به دل دشمن زد و همچون برادرم علی اکبر و عمویم عباس و پدرم حسین تا آخرین نفس جنگید و عاقبت هم زخمی و خونین به زمین افتاد؛ اما حالا او را نمی‌یابم و از سرنوشتش خبر ندارم... خدایا او را به تو می‌سپارم.