.🌱.
دو ماه پیش چنین روزی ساعت ۵ صبح بیدار شدم؛
عجله عجله وسایلم رو چک میکردم؛
مامان با چشمای اشکی نگاهم میکرد و میگفت:
دیدی بالاخره طلبیدنت!
سرمو تکون میدادم و میگفتم: نهنه! من تا سوار اتوبوس نشم باور نمیکنم ...
بعد از صبحونه راه افتادیم به سمت کانون امامعلی؛
هوا بارونی بود؛ و مه خیلی شدید بود ..
با سرعت کم توی جاده حرکت میکردیم؛
بابا از توی آینه نگاهم میکرد و میگفت:
چقدر ساکتی!
میگفتم: میترسم دیر برسیم ..
خندید و گفت نترس؛ میرسیم!
آره رسیدیم؛
سوار اتوبوس شدیم و رفتیم :)
من قبلا هم رفته بودم ولی این سفر فرق داشت؛
با دلِ شکسته رفتم و با کلی تغییر خوب برگشتم.
حالا دو ماه از اون روز میگذره
و من حسرت میخورم؛
حسرتِ یه بار دیگه خیس شدنِ چادرم با بارونای عربی؛
حسرتِ یه بار دیگه گوش دادنِ روضههای آقای دولت آبادی؛
حسرتِ غمِ فتحالمبین ..
حسرتِ تک تک قطرههای اشکم که نمیفهمیدم چطور جاری میشن.
فقط میدونستم شکسته و پر از زخم رفته بودم؛
خاکِ شلمچه مرهم زخمای قلب و روح من شد ... (:
+بهوقتِنهمینروزاز۱۴۰۲
پ.ن: عکس برای کربلای ایران، هویزه، هست :)💚