مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم كه عباس رو دیدم. او معلولی رو كه از هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت، به دوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشه، پارچه‌ای نازك بر سر كشیده بود. من شناختمش و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه‌ای رخ داده، جلو رفتم. سلام كردم و پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس؟ كجا میری» عباس كه با دیدن من غافلگیر شده بود، کمی ایستاد و گفت: «پیرمرد رو برای استحمام به گرمابه ‌می‌برم. كسی رو نداره و مدتی هست كه حمام نرفته!» 🆔👇 @sire_o_sh