فروشگاه تنگه اُحد ایران(سیستان)
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_68 -و سرش رو بالا آورد و نگاهی به همسرش که روی صندلی نشسته بود کرد، نگ
-ما با خانواده آقای نادی روابط خانوادگی داشتیم، اصلا خود ایشون اینجا برای من کار درست کردند، توی یکی از مهمونی هایی که همدیگه رو دیده بودند، آقای نادی از دختر خاله من خوشش اومده بود و بالاخره با هم ازدواج کردند. شیدا نگاه دقیقی به مرضیه کرد، می خواست ببینه چی تو چشمای مرضیست؟ آیا مرضیه نسبت به سهیل احساسی داشته؟ سهیل با اون همه آزاد بودنش قبلا با این یکی هم سر و سری داشته یا نه؟ اما وقتی نگاه خشک و عاری از احساس مرضیه رو دید سعی کرد رکتر صحبت کنه. -شما با ازدواج آقای نادی با دختر خالتون موافق بودید -متوجه نمیشم چرا این سوالات رو میپرسید خانوم فدایی زاده -خیلی زود متوجه میشید. مرضیه سری تکون داد وگفت: من نظری نداشتم، در واقع کسی نظر من رو نپرسید، البته مامانم زیاد راضی نبود و به خالم هم گفته بود، اما بالاخره پافشاری آقای نادی جواب دادو دختر خالم قبول کرد. -من تعریف دختر خاله شما رو زیاد شنیدم. -بله، آقای نادی با بیشتر کارمندای اینجا رابطه خانوادگی دارند، بنابراین توی این شرکت همه دختر خاله من رو میشناسند. -میشه ازت بخوام بهم کمک کنی تا منم دختر خالت رو بیشتر بشناسم؟ -یعنی چی؟ -میخوام در موردش بیشتر بدونم، البته بدون اینکه خودش بفهمه ها! -چرا می خواید در مورد دختر خالم بدونید؟ -دلیلی جز این نداره که من باید در مورد کارمندانم اطلاعات بیشتری داشته باشم و اگر شما با من همکاری کنید حاظرم مزایای شغلی شما رو افزایش بدم مرضیه چشمهاشو تنگ کرد و گفت: دختر خاله من که کارمند شما نیست!!! ادامه دارد... ‌‌بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯