31.8M حجم رسانه بالاست
از کلید مشاهده در ایتا استفاده کنید
یک روز که پیغمبر، از گرمیِ تابستان همراه علی می‌رفت در سایه ی نخلستان دیدند که زنبوری از خانه ی خود پَر زد بر دامن پیغمبر آهسته فرود آمد بوسید عبایش را، دور قدمش گردید بر خاک کف پایش صد بوسه ی دیگر زد پیغمبر از او پرسید: آهسته بگو جانم طعم عسلت از چیست؟ هر چند که می‌دانم! زنبور جوابش داد: چون نام تو می‌گویم گُل می‌کند از نامت صد غنچه به کندویم تا یاد تو را هر شب چون گُل به بغل دارم هر صبح که برخیزم در سینه عسل دارم از قند و شکر بهتر خوشتر ز نبات است آن طعم عسل از من نیست، طعم صلوات است آن شاعر: افشین علاء