ادامه اشعار: از در درآمدی و من از خود به در شدم گویی کز این جهان به جهان دگر شدم ای سخت کمان سست پیمان این بود وفای عهد اصحاب؟ سعدی نتوان به هیچ کشتن الا به فراق روی احباب الّا گذر نباشد پيش تو اهل دل را ورنه به هيچ تدبير از تو گذر نباشد چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی... @smahdihoseinir