هدایت شده از گنجشکهای پاییز
به جریان آدمها در راهروها نگاه می‌کردم از کنار آدمهای آشنایی با سلام و علیک یا بی سلام و علیک می‌گذشتیم به دوستم گفتم من آدم شلوغی نیستم دوست دارم زودتر از سرگیجه‌ی میان راهروها خودم را نجات بدهم اما دوستم می‌گفت ببین! چقدر شور زندگی! اما من جز سکونت تصنع و تقلای نافرجام یک ماهی برای بیرون پریدن از تُنگ چیزی نمی‌دیدم و اذان ظهر بود که مرا نجات داد. @azam_saadatmand