🔷 ماجرای ۲۲ مرداد ۵۷ و عملیات شهید محمد بروجردی در رستوران خوانسالار تهران و محل تجمع آمریکایی‌ها چه بود؟ 🔸راوی: حدوداً یک‌ربع، کنار جوی خیابان غربی هتل لاله اشک می‌ریختم. با توجه به آن صحنه بسیار زشتی که می‌دیدم. دختران جوان ما در بغل مردان ۷۰-۶۰ ساله آمریکایی، چنان در یک شرایط نامناسبی قرار گرفته بودم که تصمیم گرفتم خودم با یک جیپ پر از مواد منفجره، اصلاً یک عملیات انتحاری در اینجا انجام بدهم و آمدم با شهید بروجردی این قضیه را در میان گذاشتم. او با یک آرامش خاصی گفت: اینجا را بگذارید بعد، ما یک جای بهتری پیدا کردیم، نیاز هست که شما یک بررسی بکنید. 🔸این بود که با هم آمدیم خوانسالار و ایشان آن را به من نشان داد. خوانسالار رستوران محل تجمع آمریکایی‌ها بود. تقریباً بالاتر از میدان آرژانتین. ما خوانسالار را با شهید احمدی شناسایی کردیم و آنجا رفت‌و‌آمدهای زیادی داشتیم، طوری هم برخورد داشتیم که تمام نقاط شک و تردید را پوشانده بودیم. خیلی راحت می‌رفتیم، می‌آمدیم. با آن انعام‌هایی که به گارسون‌های آنجا می‌دادیم، بخصوص به دربان‌ها می‌دادیم، تقریباً آن احساس شکی که در آنها وجود داشت را از بین برده بودیم. 🔸تا شب انفجار چندین‌بار ما آن ساک انفجار را بردیم، با لباس‌های مختلف با کراوات، بدون کراوات، لباس‌های اسپرت، حتی با لباس‌های ورزشی آنجا می‌رفتیم، منتها بدون اینکه داخلش مواد منفجره باشد. تا آن شبی که رفتیم برای انفجار. آن شب یک دگرگونی‌ای در چهره شهید احمدی دیدم. یعنی شب‌های قبل هم می‌رفتیم، اما این دگرگونی را در چهره شهید احمدی ندیدیم. اصلاً ایشان چهره‌اش طور دیگری شده بود و احساس می‌کردیم آن موقع می‌خواهیم عملیات انجام بدهیم. 🔸ما زمان انفجار را تقریباً روی ۹۰ ثانیه گذاشته بودیم، یعنی یک دقیقه و نیم. ۹۰ ثانیه زمان انفجار را تنظیم کردیم در دو چاشنی، که اگر هر کدام عمل نکرد، آن یکی عمل کند. ضامن آتش‌زن آن را، هر دو را با هم کشیدم. من یک دقیقه قبل از اینکه آتش‌زنی انفجار را بکشم، به شهید احمدی گفتم: از رستوران بیرون برود. 🔸بعد از اینکه کارم را انجام دادم، درست ساک در دستم بود، آمدم راه‌پله‌های خوانسالار، دیدم شهید احمدی دارد بر‌می‌گردد. گفتم چه شد؟ گفت: کیف جا مانده. من دست انداختم شانه ایشان را گرفتم. گفتم برمی‌گردیم کیف را می‌بریم. گویا دربان به ایشان اشاره کرده بود که کیفتان جا مانده. 🔸نمی‌دانم چه‌طوری این را توضیح بدهم، ایشان اصلاً باید شهید می‌شد، چون با آن فشاری که من شانه‌ ایشان را گرفتم و ایشان یک مرتبه خودش را کند. حتی صدایش هم کردم: «عباس برگرد» حالا ساک را می‌بردیم. کیف را می‌بردیم و ایشان مستقیماً رفت به سمت انفجار. درست لحظه‌ای که من از ضلع خیابان رد می‌شدم، انفجار رخ داد و دیگر برای من مسجل بود، می‌دانستم احمدی‌ شهید شده. 🔸اصلاً حالت دگرگونی به من دست داد و شرایط بسیار بدی را آن موقع داشتم. تا میدان آرژانتین آمدم. صدای آژیر آمبولانس‌ها می‌آمد، باز با توجه به همه مسائل به محل حادثه و انفجار برگشتم، بلکه بتوانم شهید احمدی را ببینم. متأسفانه یک ۸-۷ دقیقه‌ای را هم آنجا بودم که خیلی هم شلوغ شده بود، بعد پلیس و ساواکی‌ها آمدند. 🔸با آن قدرت انفجاری که به وجود آورده بودیم محل کاملاً ویران شده بود. جنازه‌های آمریکایی‌ها را می‌آوردند و زخمی‌ها را می‌آوردند، ماشین‌های مخصوص آمریکایی‌ها آمده بود برای حمل جنازه‌هایشان و دیگر پلیس آمد. یک مقداری مشکوک شدم به قضیه، آمدم به سمت شهید بروجردی و سر قراری که داشتیم. وقتی که من ایشان را دیدم، نتوانستم خودم را نگه دارم. بغض و حالتی به من دست داد که با صدای بلند گریه می‌کردم. ایشان می‌پرسید: عباس کو؟ من نمی‌دانستم به ایشان چه بگویم. 🔸به هر جهت ایشان آن شب، تنها امید بود برای من، گفت خب این مسئله شاید برای تو هم پیش آمد. گفتم کاش برای من پیش می‌آمد، برای ایشان اصلاً این قضیه پیش نمی‌آمد. بعد متوجه شدیم که شهید احمدی یک دست و یک پایش را در آن انفجار از دست داد و شهید شد. 🔸ما بعد از انفجار خوانسالار، به دو زبان انگلیسی و فارسی اعلامیه‌های بسیار زیادی را با آن نیروهایی که داشتیم در سراسر کشور پخش کردیم و عجیب اینجا بود که بعضی از نیروهای خودمان نمی‌دانستند این انفجار را گروه خودمان انجام داده و بدون اینکه با اسم گروه آشنا بشوند با ما همکاری می‌کردند. 🔸این قضیه بازتاب بسیار گسترده جهانی داشت. به خصوص برای آمریکا این انفجار اصلاً وحشتناک بود. آنها بسیاری از افرادشان را بعد از این انفجار، از ایران بیرون کشیده بودند. بخشی از امریکایی‌هایی که در ایران مانده بودند، بیشترشان به عنوان مستشار بودند. ♦️منبع: «سایت تاریخ ایرانی، ۱۲ فروردین ۱۳۹۰، کد خبر: ۵۹۴»