سفرنامه کرمان
مقصد ➿ گلزار شهدا
مزار سرباز حاج قاسم سلیمانی
فصل هشتم : زیارت سردار دلهاقبل شهادت :
از مسیر موکب ها جلو رفتیم پر از جمعیت بود
خانم وآقا کوچیک و بزرگ
همسن من دانش آموز همسن آبجی
با یه دخترناز که بغل مامانش بود با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
بای بای کردم! داداشی هم دوست پیدا کرده بود دست بابا رو ول کرده بود و با دوستش میدوی《خوشحال》اصلا غم حاج قاسم جنسش فرق میکرد همه رو با نشاط دورهم جمع کرده بود
تراکم جمعیت زیاد شد به پیشنهاد بابا از قسمت جنگلی خارج شدیم
یه مسیر کوهپیمایی شد جون میداد از کوه ها بالا بریم اما از قسمت بالای مزار وارد شدیم چون پایین گلزار خیلی خیلی شلوغ بود باب المهدی
پله هارو به سمت مزار یکی دوتا میپریدیم و با آبجی و داداشی میخندیدیم
احساس خوبی داشتم انگار داشتیم به حیاط خونه ی بابابزرگم اینا وارد میشدیم
به مامان گفتم امروز باید بریم مزار رو زیارت کنیم
من و آبجی و مامان با راهنمایی خادم ها رفتیم آخر صف قلبم تالاپ تولوپ میزد
یادِ همه ی کسایی که بهم گفته بودن سلام مارو به حاج قاسم برسون افتادم
اشک بدون اینکه بدونم چرا از چشمام میومد
خانوم خادم میگفت هرچی میخوای از حاجقاسم بخواه
اون صداتو میشنوه!
یهو دیدم روبروی مزار ایستادم!
باید چکار میکردم؟چی میگفتم؟!
دلم میخواست قبر حاج قاسم رو بغل کنم
بهش گفتم منو دعا کن الگوم خودت باشی
رو قبر نوشته بودن مزارِ سرباز
چرا سرباز ؟ تو که سردار دلهایی!
پشتمو نگاه کردم مزار آقای پورجعفری بود
قبر رو بوسیدم و برای اینکه بقیه هم بتونن زیارت کنن اومدم کنار.
باید بهم بگی
چرا گفتی روی مزارت بنویسن سرباز؟