قحطیِ لحظه‌ها، سرزمین آباد دلم را به کویر بی ستاره‌ای بدل کرده که هیچ نای روئیدن ندارد ببار بر من ابر خبر که عطش امان غصه را هم بریده چشمانم خشکیده و تنم تکیده بی روح، بی‌جان مثل ققنوسی شهید کنج حرم پر از زخم، افتاده آمده است تا تو پناهش دهی شربت عذبی به لبانش دهی بسپاری‌اش دست ملائک برهانی‌اش از گرگان و سگان آدمیانِ لا انسان ای دامنت بهترین مفر ای نمازت امن ترین مقر مرا به وقتش برسان سرِ قرار قلبم را سلیم و صمیمی و خوب بدار @snn313