صبحانه ای با شهدا
4️⃣ 📌 روایتی دیگر از زبان مادر شهید یوسف داورپناه 🔹️ شهید یوسف داورپناه در پانزدهم تیرماه سال ۱۳۴
5️⃣ 📌 چرا کومله ها یوسف را تیرباران و شهید کردند ؟ 🔹️ شهریور سال ۱۳۶۲ بود. یوسف در عملیات والفجر دو غوغا کرده بود برای همین فرمانده‌اش مهدی باکری برایش چند روز مرخصی تشویقی درنظر گرفت. ◇ او هم راهی ارومیه شد تا بتواند مادر را ببیند. اما وقتی به آنجا رسید متوجه شد پدر و مادرش به روستایشان در سقز رفته‌اند و به سمت روستا راه افتاد ◇ بعدازظهر به روستا رسید و هنگام مغرب یوسف در خانه مشغول نماز شد و مادر یوسف داشت نان می‌پخت که ناگهان از بالای دیوار کومله‌ها ریختند. ◇ با اسلحه بالای سر یوسف ایستادند و یکی‌شان گفت: «برای خمینی نماز می‌خوانی؟!» ◇ یوسف هم جواب داد: «اولا خمینی نه و امام‌خمینی. دوما من برای خدا نماز می‌خوانم.» ◇ یکی از کومله‌ها اسلحه را روی سینه مادر گذاشت و گفت: «تو هم که برای سپاهی‌ها نان درست می‌کنی.» ◇ دست‌های یوسف را بستند و همین که می‌خواستند بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند:چقدر زود ترسیدی؟! ◇ یوسف گفت : نمی‌خواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید. ◇ به یوسف گفتند: اگر در مسجد از خمینی بد بگویی تو را آزاد می‌کنیم. ◇ یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزن‌انداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند. ◇ یوسف شروع کرد به صحبت‌کردن. از امام‌خمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود. ◇ آن‌قدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کومله‌ها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد. 🔹️ صبحانه‌ای باشهدا @sobhaneh_ba_shohada