💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_سوم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :»بخور!«
گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر
شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این
شبنشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در
شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم
گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم
رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده
اعتراض کردم :»میخوای چیکار کنی؟« دو شیشه بنزین
و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را
میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین
آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر
کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :»برا چی اینا
رو اوردی تو خونه؟« بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی
مبارزاتم را به رخم کشید :»حاال فهمیدی چرا میگفتم
اونروزها بچه بازی میکردیم؟« فندک را روی میز پرت
کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس
سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند
:»این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته،
از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین
بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که
خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!« گونههای روشنش
از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می-
ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده
بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با
مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :»من نمیخوام خودم آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت
بمونیم!
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍