💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_دهم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!« او با همان
لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر
کرده بود که با نفس هایی بریده پرسیدم :»اینجا کجاس؟«
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید
پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد :»مجبور شدم بیارمت اینجا.« صدای تکبیر
امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده
و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی
به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و
او عاشقانه التماسم کرد :»نازنین باور کن نمیتونستم
ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت
کنن!« سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری ام داد
:»اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه
مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو
بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!« و
نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی
نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد
بلکه دلم را به دست آورد :»تو که میدونی من تو عمرم
یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این
مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد
مخالفت با بشار اسد شده!« و او با دروغ مرا به این جهنم
کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم
کشیدم و مظلومانه ناله زدم :»تو که میدونستی اینجا چه
خبره، چرا اومدی؟« با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و
با حالتی حق به جانب بهانه آورد :»هسته اولیه انقلاب تو
درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!« و
من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل
به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم،
با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
:»این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا
بین این همه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟«
حالت تهوع طوری به سینه ام چنگ انداخت که حرفم نیمه
ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و
اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس
افتادم :»کجا میری سعد؟« کاسه صبرم از تحمل اینهمه
وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار اشک از چشمانم چکید
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍